#دنسر_پارت_12
-باهم خوشبختید؟
-اونارو نمیدونم ولی من نه. اصلا.
-چرا؟
-خب.. خب میدونید...
گفتنش سخت بود ولی باید میگفتم. این زن باید کمکم میکرد. پس گفتم:
-توی خانواده ی ما چیزی به نام علاقه وجود نداشت. حریم شخصی معنایی نداشت. تنها چیزی که برای خانواده ی ما قابل درک بود زور بود. هنجار بود. قانون بود. باید و نباید. همین. حتی نظرتو برای چیزی که به خودتو آیندت مربوطه نمیپرسن. توی خانواده ی ما دختر حق رفتن به داشنگاه رو نداره چون فاسد میشه. دختر باید تا قبل از 18 سالگی ازدواج کنه چون تجرد بیشتر از 18 سال باعث فساد میشه.
بغضی که توی گلوم بزرگ و بزرگتر میشد نذاشت بیشتر از این حرف بزنم. زن لبخندی به روم زد و گفت:
-آروم باش... میفهمم. حالا چطور اومدی پیش من؟ منو از کجا میشناسی؟ چطور اینجا رو پیدا کردی؟
-یک سال پیش وقتی مامان اومده بود مدرسه دنبالم موقع برگشتن اومد اینجا و از دور به این خونه نگاه کرد. یکم ناراخت بود. وققتی ازش پرسیدم اینجا کجاست لبخندی زد و گفت من اینجا زندگی میکردم!! خب با توجه به ظاهر خونه فکر کردم شوخیه ولی نبود. از اونجایی میشناسمتون که مامان با حوریه (خواهرم) درمورد شما درد و دل کرده بود و حوریه با من در میون گذاشت. و اینجام چون دیگه نمیتونم توی اون جهنم با اون قانوناش زندگی کنم. چون خسته شدم. چون به کمکتون احتیاج دارم. چون دلم میخواد مادر بزرگ صداتون بزنم.
چند لحظه مکث کردم تا حرفامو هضم کنه. بعد با خواهش به چشمای اندوهگینش نگاه کردم و گفتم:
-میشه؟؟
چند لحظه به چشمام نگاه کرد. لحظات سختی بود!! نمیتونستم چیزی از چهره ش بخونم فقط میدونستم که اگه بگه نه من به دست پدرم کشته میشم!!
لباش به لبخندی باز شد و گفت:
romangram.com | @romangram_com