#دنسر_پارت_13
-به خونه ی خودت خوش اومدی حوای عزیزم.
چقدر میتونست مهربون باشه...
زود بلند شدم و بغلش کردم. اونم همینطور. در گوشش گفتم:
-خیلی دوستت دارم مادربزرگ. همیشه مدیونتم...
با خنده منو از خودش جدا کرد و گفت:
-بهم بگو مامانی... اونطوری یاد پیرزنای 90 ساله میوفتم!
گونه شو بوسیدم و گفتم:
-چشم مامانی.
دکمه ای رو از روی میز بزرگش فشار داد و چند لحظه بعد یکی از همون دخترای خدمتکار اومد و گفت:
-امری داشتید خانوم؟
-بله... حوا جان رو به اتاق عاطفه راهنمایی کن.
رو کرد به من و ادامه داد:
-اینجا راحت باش. اتاقی که قرار توی اون باشی یه زمانی متعلق به مادرت بود.
-خیلی خیلی ممنونم.
romangram.com | @romangram_com