#دنسر_پارت_115
کار داشتیم. هم من و هم بردیا. خیلی دوست داشتم ولی نمیشد بیشتر از این یه هفته بمونیم پیش مامانی. برگشتیم در حالی که منو بردیا عقد کرده بودیم و من هنوزم نمیتونستم باور کنم!! یه ازدواج صوری مثه قرار نبود مثه همخونه و خیلی رمانای دیگه! حالا واسه خودم اتفاق افتاده بود. استرس داشتم میترسیدم ولی کاری نمیتونستم بکنم. مامانی گفته بود تا یک ماه دیگه اقامتمونو میگیره. هنوز جمله ی آخرش توی ذهنمه "نمیبخشمتون اگه اتفاقی بینتون بیوفته و توش عشقی نباشه". نگفت نباید بیوفته. گفت اگه میخواد بیوفته باید از روی عشق باشه. چقد خجالت کشیدم و به روی خودم نیاوردم.
وقتی رسیدیم از خستگی داشتم بیهوش میشدم. به بردیا گفتم:
-میبری منو هتل؟! دارم از خستگی میمیرم...
-باشه.
جلوی هتل خیر سرم یه تعارف زدم:
-مرسی. بیا بالا!
اونم رو هوا گرفت:
-باشه!
-تعارفم حالیت نمیشه!!
خندید و بعد از پارک کردن ماشین اومد سمتم و دستشو گذاشت پشت کمرم و با هم رفتم سمت هتل.
-چیزی میخوری؟!
-چیا داری!!؟
-نمیدونم حالا من یه حرفی میزنم تو چرا سریع رو هوا میگیری؟! پاشو خودت بگرد ببین چی هست دیگه! من خوابم میاد!
-به به چه مهمون نواز و کدبانو!
romangram.com | @romangram_com