#دنسر_پارت_113
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-حوا ثنایی، دختری که تو و بقیه هیوا درخشان صداش میزنن نوه ی منه، از تنها دخترم که وقتی 18 سالش بود به خاطر یه پسرمذهبی منو و تمام ثروتش رو ول کرد و رفت شد حاج خانومِ خونه ی حاج آقا ثنایی (به هیچ وجه قصد توهین به اسلام و حاج خانم ها و حاج آقا ها رو ندارم). واسه همینه که بیشتر از بقیه هواشو دارم.
چشمای بردیا داشت از کاسه میزد بیرون!! مامانی ادامه داد و این بار نوبت من بود که متعجب شم
مامانی: بردیا محمدی نیا، کسی که تو و بقیه طرفداراش بردیا رادین میشناسنش، پسر خونده ی منه. کسی که از بچگی بزگش کردم. یعنی توی این خونه یه اتاق خوب داشت. هر چیزی که میخواست براش فراهم بو. درحالی که میدونست وقتی 4 سالش بوده از پرورشگاه آوردمش ولی هیچوقت عوض نشد. همیشه همون بردیا ی مهربون و ساده و بامرام موند. حتی وقتی به اوج شهرت رسید خودشو گم نکرد. توی این بیست و چند سالی که بزگش کردم یکبار ندیدم که نمک بخوره و نمکدون بشکنه.
حالا منو بردیا هردو با چشمای گرد شده به هم نگاه میکردیم. پرسیدم:
-یعنی... یعنی این دایی منه!!!؟؟؟؟
-نه. چون من بهش شیر ندادم و هیچ صیغه یا قسم یا پیوند مادر و فرزندی بین ما نبوده. من فقط خرجشو دادم و کمکش کردم. واسه همینه که گفتم شما دوتا باهم زیر یه سقف زندگی کنید چون هر دوتون رو خوب میشناسم. بازم مثل گذشته هیچکس نباید رابطه ی واقعی من و شما رو بدونه. اوکی؟!
من: مامانی چرا تاحالا بهم نگفته بودی؟!
-چون وقتش نبود...
بردیا با خنده گفت:
-خاله جون بهت نمیاد نوه اینقدی داشته باشیا!! خوب موندی!!
مامانی لبخدی زد و گفت:
-پاشو برو بچه مزه نریز!!
مامانی رفت بالا و من موندم و بردیا. خواستم دوباره سیگار بکشم که از دستم گرفت. طلبکارانه نگاش کردم که گفت:
romangram.com | @romangram_com