#دنسر_پارت_111

مامانی از جاش بلند شد و در حالی که به سمت پله ها میرفت گفت:

-بردیا اینو روشنش کن. من میرم استراحت کنم. اتاق هست دیگه. برای شام صدام کنید...

کلافه و سردرگم پاکت سیگارمو از توی کیفم در آوردم و یه نخ با ناخن کشیدم بیرون. زیر نگاه سنگین بردیا گذاشتمش گوشه ی لبم و روشنش کردم. در حالی که دودشو میدادم بیرون داد زدم:

-میشه یکی یه زیر سیگاری به من بده!!؟؟

یکی از خدمه های قبلی که میشناختمش سر به زیر اومد زیر سیگاری رو گذاشت روی میزی که جلوم بود و سریع رفت. پاهامو جمع کردم روی مبل و رو به بردیا گفتم:

-بردیا این حرفا یعنی چی!!؟؟

-والا منم مثله تو عجب کردم ولی خب... خانم نامداری به گردن من خیلی حق داره. نمیتونم به تنها خواسته ای که ازم داره نه بگم.

راست میگفت. منم روی نه گفتن رو نداشتم. از یه طرف خوشحال بودم که همش کنار بردیام!! از یه طرف میترسیدم... از یه طرف نگران بودم از طرفی ناراحت... خلاصه تمام حسای خوب و بد رو باهم داشتم. ته سیگارم رو توی زیر سیگاری خاموش کردم و گفتم:

-من الان میام.

سری تکون داد و با وسایلش رفت توی یکی از اتاق ها. بدو رفتم سمت اتاق مامانی. بعد از شنیدن صداش رفتم داخل. با دیدنش که رو به پنجره روی صندلیش نشسته بود فهمیدم که منتظرم بوده. رفتم روی زمین کنارش نشستم و سرمو گذاشتم روی پاش. آروم موهامو نوازش کرد. زمزمه کردم:

-دلم برات تنگ شده بود مامانی...

-دل منم برات تنگ شده بود دختر کوچولوی من...

با بغض گفتم:

-مامانی چرا؟؟

romangram.com | @romangram_com