#دنسر_پارت_110
خلاصه بعد از اینکه از احوالات هم جویا شدیم و یه چیزی خوردیم مامانی رفت سر اصل مطلب:
-هر دوتون خوب میدونید که اهل مقدمه چینی و این داستانا نیست پس میرم سر اصل مطلب... توی این مدت من داشتم سعی میکردم براتون اقامت بگیرم. شما کاری به جزئیاتش نداشته باشید فقط در این حد بدونید که هر دوتون باید متأهل باشید. یعنی اینجوری برای من خیلی راحت تر میشه. و هم برای خودتون.
دوست داشتم بگم "حالا تو این اوضاع شوهر از کجا بیارم!!؟؟" ولی خب مامانی بود دیگه... دوست نداره وسط حرفش حرف بزنم....
ادامه داد: از اونجایی که هردوتونو خیلی خوب میشناسم و بهون اعتماد دارم میخوام که باهم ازدواج کنید.
قیافه ی منو بردیا اون لحظه دیدنی بود!! همزمان گفتیم:
-چـــی!!؟؟
مامانی: میدونم خیلی غیرمنتظره و رک گفتم ولی اینو فراموش نکنید که موقعیت الانتون رو مدیون منید. و من این کارو برای راحتی شما و کار خودم میکنم.
من: ولی آخه...
مامانی: تند نرو... هنوز حرفم مونده... این به این معنی نیست که شما واقعا باهم ازدواج میکنید... هیوا تو که رمان زیاد میخوندی... پس باید راحت حرفامو بفهمی. یه ازدواج صوری...
بردیا: آخه... شایعه ها، این شبکه های اجتماعی پدر آدمو در میاره!! همینجوریش حرف زیاده برامون...
مامانی: تا الان که هر حرفی بوده حقیقت داشته!! بعدشم من هنوز پشتتونم. نگران هیچ چیز نباشید. این که اتفاقی بینتون بیوفته یا نه رو من تعیین نمیکنم. بلکه احساس و رفتار خودتون این کارو میکنه. همه چیز بستگی به خودتون داره اما... نمیبخشمتون اگر رابطه ای یا اتفاقی بینتون بیوفته که خالی از عشق باشه و فقط از روی نیاز... اوکی؟!
کلافه دستی به سرم کشیدم و گفتم:
-من هنوزم نمیفهمم!!
romangram.com | @romangram_com