#دنسر_پارت_108
-نه فقط باید هوامو تو کلیپا داشته باشی دیگه.
-خیالت راحت بابا.
با چشمکی که نمیتونم چرا به طرز مضحکی دلمو میلرزوند...
یک هفته به سرعت برق و باد گذشت. کار آلبوم دو نفره مون با خوبی و خوشی تموم شد و ما طبق خواسته ی مامانی سریعا خودمونو رسوندیم ایران. البته به خاطر شغل من و بردیا مخصوصا من که رقاص بودم یکم سخت بود ولی خب با هر بدبختی ای که بود رسیدیم به ایران. مامانی راننده شو فرستاده بود دنبالمون. با تنفس هوای ایران و دیدن حجاب خانم هاشون ناخودآگاه استرس گرفتم. با دیدن چادر های مشکی ای که سر بعضی از زن ها و دختر ها دیده میشد لرز خفیفی بهم وارد میرد. همش احساس میکردم الان بابام داره یه گوشه نگام میکنه و منتظره تا بیاد جلو و تا میخوره بزنتم. بردیا بازوهامو گرفت و گفت:
-هیوا؟؟ چته دختر؟؟ داری مثه بید میلرزی...
-خو....خوبم... یاد خاطرات بد اینجا افتادم...
محکم بغلم کرد و گفت:
-نترس من اینجام...
شاید حرفش فقط حرف (یا به اصطلاح خودمون زر مفت) بود ولی هرچی که بود بهم آرامش و اطمینان داد که اتفاقی نمیوفته. و همینطو هم شد و ما سالم و سلامت رسیدیم به امارت بزرگ نامداری... یعنی مامانی چیکار داشت که مارو از اونجا تا اینجا کشیده بود؟!
دنبال خدمتکار جدیدی که نمیناختمش رفتیم و داخل منتظر مامانی نشستیم. همین که دیدمش داره از پله ها میاد پایین ناخودآگاه از جام بلند شدم. یه لحظه خواستم با ذوق بپرم تو بغلش و کلی سر به سرش بذارم ولی یهو یاد بردیایی افتادم که با دیدن من که بلند شدم اونم ایستاده بود... اون نمیدونه که خانم نامداری مادربزرگه منه... نباید ضایع بازی دربیارم. پس ساکت با یه لبخند ملیح کاملاً خانمانه ایستادم و منتظر شدم تا برسه جلومون. وقتی بهم نگاه کرد یواشکی چشمکی براش زدم که باعث شدم لباشاو جمع کنه تا خندش نگیره. میدونم که دلش برام تنگ شده. من و بردیا هردو سلام کردیم و منتظر شدم تا ببینیم خانم نامداری چی میگه. بردیا با لبخند پرمحبتی به مامانی نگاه میکرد... مثل اینکه خیلی دوسش داشت...
مامانی: بشینید...
romangram.com | @romangram_com