#دالیت_پارت_9
-امروز اولين روز متأهليمه،ميخواستم هر روز اين کار رو بکنم هر روزِ من توي اين زندگي بيست سال ميگذره.
براش توي فنجون چاي ريختم،هنوز خيره به سفره بود،نشوندمش رو صندلي و خودمم روي پاش نشستم،با تعجب نگاهم کرد براش يه لقمه کره و مربا گرفتم که گفت:
-خودم ميخورم،تو غذاتو بخور
-من ميخوام برات لقمه بگيرم
ديگه درک کرده بود،لقمه رو ازم گرفت،دست انداختم دور گردنش ولي خودمو بهش نزديک تر نکردم و خيره نگاهش کردم که گفت:
-تو هم بخور ديگه!
-وقتي تو رو ميبينم سير ميشم
جرعه اي از چاي خورد و گفت:
-چقدر خوش طعمِ!
-با خودم بهار نارنج آورده بودم،اينو غائم کرده بودم که کسي تو خونمون مصرف نکنه!براي تو کنار گذاشته بودم..ميدونستم بهار نارنج خيلي دوست داري!پات درد نگرفته؟!
عليرضا آهسته گفت:
-نه
تا لقمه ي آخر صبحونشو خودم گرفتم،توي چشمام نگاه کرد و گفت:
-مرسي
لبخندي زدمو گفتم:
-نوش جونت،ميخواي يه چاي ديگه برات بريزم؟!
-ميخوام برم يه دوش بگيرم
گفت:
-چقدر موهات بلنده!آخرين بار که ديدم خيلي کوتاه بود!
-اون وقت نه سلام بود،الأن نوزده بيست سلامه ها!؟
-موهاي قشنگي داري
-پيشکشِ عزيزم
عليرضا توي چشمام با کمي جاخوردگي نگاه کرد ولي بعد نگاهش آروم و نرم شد
romangram.com | @romangram_com