#دالیت_پارت_8
هستي عاصي نگاهم کرد و زد به بازومو گفت:
-کاش بجاي اينکه دنبال مشابه عليرضا باشي آستين بالا بزنب و بري زن خود عليرضاخـان بشي.
افسوس وار گفتم:
-عليرضا منو نميخواد،هرگز نمياد جلو چون رفيق صميمي هرمانِ؛ميدونه هرمان چه تعصبي روي من داره،از هرمان شنيدم رفته خواستگاري....بعد بي اختيار چشمام پر اشک شد و گفتم«خوشبحال دختره علي خيلي آقاسـت..»
دلم ميخواست به هستي بگم دو روزه زنشم،دو روز خدايا اين دو روز رو اندازه ي صد سال طول بده قد هزار سال،قد عمر حضرت نوح،قد بلندي آسمونات...
انگار روي احساسي که نسبت به عليرضا داشتم نفت ريختن تا گـُر بگيره از ديشب تا حالا اينطوري شدم،از کنارش بودن غرقِ يه حالي شدم که توصيف ناشدنيِ،قلبم انگار هي آب ميشه و از نو ساخته ميشهو هربار با يه آغاز کارش شدت و سرعت بيشتري ميگيره وقتي که ميبوسيدمش انگار زمان مي ايسته،حتي صداي پرنده ها هم به گوش نميرسه،حتي نفس کشيدن هم سخت ميشه و يادم ميره.. و تمام من و تمام احساس و ادراکم در اون لحظه خلاصه ميشه،ازش دور نشدم ولي انگاري دلتنگ تر از لحظه ي قبل ميشم اينو قبلا با هيچکس حس نکرد بودم،چطوري اينطوري شدم؟!
چون ميدونم چهل و هشت ساعت ديگه از دستش ميدم؟!حالا ثانيه ها هم برام ارزشمند شدن،هر ثانيه شماري که يه دونه حرکت رو به جلو ميکنه انگار يه سال از عمر منو کم ميکنن..به انگشتاش نگاه کردم حتي دلم ميخواست با کسي ازدواج کنم که مدل ناخون هاي عليرضا رو داشته باشه،تا اين حد؟؟!
از جا بلند شدم،يکي از لباس هايي که گذاشته بودم تا تو خونه ي آينده م برا شوهرم بپوشم رو با خودم آورده بودم،پوشيدمش..با یکم رسیدگی بیشتر از حد معمول چقدر قيافم عوض شده
آرايش کردم اونقدري که هميشه دوست داشتم ولي ترس از بقيه نميذاشت..به حدي تأثير داشت که به جرئت ميتونم بگم زيبائيمو دو برابر کرد..کمالا شبيهِ يه زن شده بودم.همون صندل هاي سرخابي و قشنگي که با تموم سليقه م خريده بودم رو هم پا کردم
توي ويلائي اي که کرايه کرده بودم همه چيز بود،تمام پس اندازمو خرج اين دو روز کرده بودم تا اين دو روز استثنائي واسم همه چي تموم باشه،تمام پولي که بابت ارث پدري پدرم به من رسيده بود چيزي حدود دوسه ميليون تومن بود..از توي اينترنت پيداش کرده بودم..يه معامله ي تميز تلفني و نتي که بابت هرشب اونم توي آذرماه سيصد چهارصد تومني پياده شده بودم تا شبيه خونه ي روياهام باشه...
سفره ي صبحونه رو همونطور که دوست داشتم،با همون تدارکاتي که ميخواستم فراهم کرده بودم،بوي کيک تاوه اي شهددار فضاي خونه رو پر کرده بود..بوي نون تست داغ بوي شير داغ..مرباي بهار نارنج.
عليرضا توي راهروي اتاق ها که روبروي آشپز خونه بود ايستاده بود بي اختيار زير لب براش خوندم«ماشاءلاله ماشاءلاله لا حول ولا قوّه الّا بلاعلي عظيم»
قدبلند،چهارشونه..هيکلش نقص نداشت انگار خدا قالب زده بود..از نظر من اندامش تک بود..
-سلام
-نگـار!!!...
هاج و واج نگاهم ميکرد،تا حالا فقط با حجاب و بدون آرايش و پوشيده منو ديده بود،جز ديشب!البته نه با اين لباس و قيافه که به زيبايي هر کسي مي افروخت.
با ذوق گفتم:
-بيا صبحونه بخور
رفتم جلو که با خودم ببرمش سر ميز که دستمو کشيد طرف خودش و صورتمو موشکافانه نگاه کرد و آهسته گفت:
-نگار چقدر عوض شدي؟!!!يه لحظـه..يه لحظه نشناختمت دختر!!!
-واسه خاطر همسرم واسه خدا هيچ چيز زيباتر از اين نيست
دستشو گرفتم و به طرف ميز هدايتش کردم،به ميز نگاه کرد و با دهن باز گفت:
-نگار چه خبره؟!
romangram.com | @romangram_com