#دالیت_پارت_7
مشتش کنار پاش گره شده بود و ميلرزيد،سر شونه هاش به وضوح ميلرزيد،گوشاش سرخ شده بود،رگهاي کنار گردنش و کنار شقيقه ش متورم شده بودن
-تنت ميلرزه عليرضا
بلوزمو که پرت کردم روي سينه اش تو چنگش گرفته بود،صداش ملتمسانه تو فضا پيچيد:
-نگار با من اينطوري نکن نامروّت!
به جلو رفتم و آروم گفتم:
-من زنتم حلالتم
ديگه عليرضا رفيق بچگي تا بزرگي و کنوني هرمان نبود،هموني که سر و تهشو ميزدن با داداشش اميرعلي خونه ي ما بود،همون عليرضايي که تمام دوران مدرسه م هرمان با اون مي اومد دنبالم،تمام جاهاي تفريحي اي که خواهرا و برادرا ميخواستيم بريم اون وبرادرش پايه ما و جمعمون بودن..ديگه اون عليرضايي که هجده نوزده ساله بود و به منِ هفت هشت ساله ديکته ميگفت و تيکه کلامش اين بود که«نگار سر به هوا نباش،حواستو جمع کن دختر»
به منِ نگار هفت هشت ساله ديکته ميگفت و هي حرص ميخورد و ميگفت«نگار دقت کن،چرا اينقدر سر به هوايي؟!من گفتم"کوکب" نه "کوتب"!نکنه من لهجه دارم هان؟!»من هم با تموم بچگيم ميخنديدمو ميگفتم«آره تو لهجه داري»اميرعلي و هرمان هم هميشه ميگفتن«عليرضا چه حوصله اي داري تو ديگه..سر و کله زدن با نگار..نچ نچ نچ»عليرضا هم رو به هرمان ميگفت«تو هم اگه خواهر نداشتي و آرزو داشتي يه نگارکوچولو داشته باشي الأن باهاش سر و کله ميزدي»
عليرضاي بيچاره اي که شب کنکورم تا صبح بيدارش نگه داشتم تا تست رياضيات گسسته و هندسه ي تحليلي و جبر خطي باهام کار کنه،حالا...حالا من براش اين حال و روزو ساختم..گريشو درآوردم.. با زاري گفت:
-نگار هم با خودت بد کردي هم با من.
«من راضي بودم چون از اول هم همينو ميخواستم»
نگام کرد و گفت:
-نکن نگار،تو نگار کوچولوي رفيقمي
-ولي همين چند دقيقه پيش نگارِ تو شدم.
اشکاش رو صورت خودم ميريخت،تا حالا مردي به با وجداني عليرضا نديده بودم..توي قلبم انگار آتيش روشن کرده بودن،انگار تمام جراحتهاش به واسطه ي عليرضا مرهم ميخورد،..حس تازه اي داشتم..يه حس پيروزي بالأخره تصميمي بزرگ براي زندگيم گرفتم اونم با عليرضابودن..هميشه اينو ميخواستم..تو تمام روياهام عليرضا بود،خواسته و ناخواسته تموم فکر و ذکرم خواه ناخواه به سمت اون سوق ميخورد....از روم بلند شد و منو تو بغلش کشيد و سريع دستمو تو موهاش بردم و نوازشش کردم،تو چشمام خيره بود ..گفت:
-نگار تو خراب کردي و من آتيش زدم،لعنت به من لعنت به تو نگار
-شب منو خراب نکن،امشب عروسيمه حتي اگه جشني نباشه،اگه کسي برام آرزوي خوشبختي نکه،اگه منو از زير قرآن رد نکنن يا پشت سرم آب نريزن و آرزوهاي قشنگي بدرقه م نکنن....بذار..بذار اين دو روز رو اندازه ي بيست سال زندگي کنم،مامان اينا فکر ميکنن با دوستاي دانشگاهم رفتم مشهد،خيالشون راحتِ،خيالِ من راحت تر از هر لحظه ي زندگيمه،کنار توئم..تو تنديسي از اوني هستي که من ميخواستم و ميخوام..دارم نفس راحت ميکشم عذابم نده،کار از کار گذشته پس حداقل آزار نده
-وجدانم داره ميکشتم
-ميخوابونم وجدانتو
وقتي صبح شده بودبارون ديشب هم بند اومده بود،صداي پرنده ها به گوش ميرسيد،خوابم سبک بود،تا صداي پرنده ها رو شنيدم بيدار شدم؛اولين چيزي که به يادم اومد عليرضام بود،خوابِ خواب بود،فقط نگاش کردم،ميخواستم با اون قيافه ش کنار خودم با شرايطي که داشتيم تو ذهنم حکش کنم،موهاي مشکي،ابروهاي بلند و مرتب که خيلي پهن نبودن ولي نه پهن بودن!!پوست سفيد گندمي،چشماش که قربونشون برم الان زير پلکشن و بسته وي درشتن و مشکي..حالت چشماش فقط با رنگ و طرز نگاهش لعاب ميگرفت،بينيش عملي بود!چقد هرمان مسخرش ميکرد،عليرضا هم با حرص ميگفت«انحراف بيني داشتم هرمان نفهم،دکتره گفت اينهمه خرج ميکني خب ريختشم درست کن وگرنه عمل نميکردم»به هرحال به زيبائيش افزوده بود،نگاهم روي لبهاش موند يادمه از يکي تو دانشگاهمون خوشم اومده بود که دوستم هستي ازم پرسيد:
-چرا ازش خوشت مياد؟!آنقدرها هم آدم باحالي نيست که!
با يه شعف و ذوقي خاص گفتم:
-آخه مدل لب و دهنش منو ياد عليرضا ميندازه
romangram.com | @romangram_com