#دالیت_پارت_6
با حرص روي تخت به طرفش که هنوز پشت پنجره ايستاده بود نيم خيز شدم و گفتم:
-چرا همش سعي ميکني منو از تصميمم منصرف کني؟!
با حرص به طرف من دو سه قدمي رو برداشت و نيم خيز شد و گفت:
-چون ميگم تو از فردا خبر نداري،بي گدار به آب نزن،به مولا بعدا مثل سگ پشيمون ميشي
با لحن قبلي ولي شمرده گفتم:
-مـن از دِ واج نمــيکـنم
کمرشو صاف کرد و آروم تر ولي با يه خشم دروني که مهارش ميکرد گفت:
-مادرت اينا فقط يه کم وسواس دارن،من از اميرعلي شنيده بودم که چه نظري نسبت به ازدواجت دارن ولي اينو هرکس ميفهمه و ميدونه که اين فقط يه وسواس مادرانه و برادرانه نسبت به دختر عزيز خونوادس
با لحن عاصي و عصبي ولي با صداي کنترل شده و آروم گفتم:
-عليرضا هرمان بهم گفته حق نداري ازدواج کني چون مامان تنها ميشه،بهزاد که اصلا دور تفکرات و مسؤوليت نسبت به خونوادشو خط کشيده و تمام زندگيش شده زن و بچش..نينا هم که حرف هرمانو ميزنه و ميگه:«بهزاد که هيچي،هرمان چند روز ميتونه مامانو ببره پيش خودش ولي خب صداي زنش درمياد اونم آدمه ها،نميخواد با مادرشوهر زندگي کنه،منم ببرم خونم صداي سيروس درمياد!ديدي که آب مامان و سيروس توي يه جوب نميره،پُر پُر يه روز همديگه رو تحمل ميکنن،مامان تنها ميشه؛اين همه شوهر نکردن تو هم روش،مگه ديوونه اي ميخواي شوهر کني؟!؟!فکر کردي من خوشحالم بشور،بساب،بپز،بچه داري،خونه داري کنم آخرش هم دوقورتومين آقا رو بشنوم؟!فکر کردي مردا آدمن؟!نه جونم..عين گربه بي صفت،عين بوقلمون هفت رنگ،هر سال يه رنگشون رو ميشه،عين خروس پاي هر مرغي که وسط بياد چشمشون دور اون يکي ميگرده،از خدام بود جاي تو بودم،مجرد..بيکار..بدون دردسر..درستو بخون و زندگي کن،حقوق بابا رو هم که ميگيري،مگه ديوونه اي بيفتي تو دست اين مرداي امروزي؟!واي واي خدا به دور کنه،قربون سيروس که يه جو معرفت داره فکر کردي پسراي الأن ميشن شوهر؟!خودشون شوهر ميخوان»
عليرضا که داشت سيگارشو توي جاسيگاري لِه ميکرد هونجوري که چشماش روي سيگار که داشت دوداي آخرشو ميداد،بود،متفکرانه گفت:
-اگه بفهمن چي؟!
-ميگم گفتين شوهر نکن باشه من که تا ابد بايغوش ميشم لااقل ناکام نباشم گناهي هم تو کار نبوده،چيکارم ميخوان بکنن؟!بزنن منو؟!بزنن،مرگ يه بار شيون يه بار،ميخوان ازم رو برگردونن؟!نميتونن چون به من محتاجن
-تو که اينقدر بابا بابا ميکني،بابات راضيه همچين کاري بکني؟!
با عصبانيت و صدايي که خود به خود بالا ميرفت گفتم:
-تو چرا شدي وجدان من؟!تو که بايد از خدات باشه،ازت يه خواهشي کردم چرا اينقدر صغري کبري ميچيني؟!
عليرضا با عصبانيت و حرص تو صورتم داد زد:
-من اوني نيستم که تو فکر ميکني من...
با حرص پريدم تو حرفشو تو چشماش با لجاجت نگاه کردم و گفتم:
-ميخواي بهت ثابت کنم که تو يه مردي؟!
شروع کردم به درآوردن لباسام...«ترم قبل يه استادي داشتم روانشناس بود؛ميگفت مردا غريزشونه..گناهي ندارن نميتونن دربرابر زيبائي هايي که قبلا پوشيده بوده و حالا از شي حجاب برداشتن و مقابلشونه ايستادگي کنن،اگر حلالشون باشه که ديگه اصلا اگر دوتا ترمزدستي بنام عزت نفس يا نفس لوامه و وجدان مقابلشون بود اگر دين و ايمان جلوشون مي ايستاد به کام حلال بودن ديگه ترمزدستي اي که وجود نداره هيچ همون دين و ايمان به جلو سوقشون ميده»
عرق رو پيشوني عليرضا نشسته بود با صداي لرزون درحالي که نگاهش به پائين بود گفت:
-نگــار بس کن
romangram.com | @romangram_com