#دالیت_پارت_10
از جا بلند شدم و گفتم:
-صدام کن تا حوله برات بيارم
عليرضا سري تکون داد و هنوز قدم برنداشته بود که گفت:
-نگـار!«رنگش پريده بود قلبم هري ريخت»نگــار!واي نگار
-چيشده؟!
-نگار من چرا يادم رفت!؟واي خدايـا..
رفتم جلو مستأصل گفتم:
-چيشده عليرضــا؟!
-نگار حامـله..«اين حرفو که زد نفسش تو سينه ش موند»
با آسودگي گفتم:
-نترس قرص خوردم
کمي مکث کرد و انگار دوباره يه لامپ بالا سرش روشن شده باشه گفت:
-از کي؟!
-سه ماهه
وا رفته توي چشمام نگاه کرد و گفت:
-نگار!!
-بهت که گفتم اين تصميم امروز و ديروز نيست،تموم که شد صدام کن حوله برات بيارم،ناهار چي ميخواي برات درست کنم؟!هر چي بخواي بلدم،قيمه،قرمه سبزي،فسنجون،کشک بادمجون،لوبياپلو،استامبولي پلو،ماکاروني،...مراعاتمو نکني ها من يه پا استادم..!
عليرضا هنوز همونطور وارفته نگاهم ميکرد با غم گفتم:
-علـــي!
-غذا از بيرون...
-همونطور که شروع ميکردم برا اينکه وسايلو از کابينت و يخچال بيرون بيارم گفتم:
-نه اصلا!ميخوام خودم برات درست کنم،تو عاشق لوبياپلوئي از تهران لوبيا آوردم جون ميدونستم دوس داري؛همون مدلي که دوس داري لوبياهاشو ريز ريز کردم،هويج هاشم همينطور،ميدونم که با گوشت گوسفند دوس داري،ديروز قبل اينکه بياي رفتم خريدم،تو لوبياپلو رو با سالاد شيراز دوس داري،سالادي که با آبغوره...
-نگار!
romangram.com | @romangram_com