#دالیت_پارت_11
نميدونم حس و حالش چي بود؛يکه خورده،ترحم،غم،يا حسي ناشناخته بهرحال نميتونستم نگاهشو حالتشو بفهمم..آهسته گفت:
-نگار من حتي خودم هم نميدونم چي رو جطوري دوس دارم تو مگه چقدر به من توجه ميکردي که تا اينجا هم ميدوني که من با چه سالادي و چه مدليش اين غذا رو دوس دارم!؟
خودمم از کارم موندم!!!عليرضا راست ميگفت!چطوري اينقدر دقت کردم؟!!سر به زير انداختم و گفتم:
-نميدونم عليرضا..نميدونم!
عليرضا يخورده نگام کرد و بعد بدون هيچ حرفي رفت و من ناهار درست کردم اونم با يه حالي که نظير نداشت!ميگفتن اگه غذا رو با عشق درست کني خيلي خوشمزه ميشه،با عشق آشپزي کردم که هرگز عليرضا دست پختمو يادش نره..چقدر دير کرده بود!رفتم توي اتاق..صداي آب مي اومد در زدم و گفتم:
-عليرضا
-بله؟!
-علي عزيزم نگران شدم چرا نمياي بيرون؟!
-تمومه کم کم
-پس بيا حولتو بگير
-من که حوله نياوردم
-من آوردم
در حموم رو باز کرد و به حوله نگاه کرد و گفت:
-اين حوله که نوِ!
-آره ميدونم،حوله اي که براي همسر آينده م خريده بودمِ!الأن ديگه مال توِ
حوله ي سورمه اي رو پوشيد و دمپائي هايي همرنگ حوله ي تنشو جلوي پاش دم در حموم جفت کردم و عليرضا گفت:
تو با چقدر اثاث اومدي؟!!
-با هرچي که برا ي زندگيم کنار گذاشته بودم چند روز قبل مامانم چند ساعتي رو رفت خونه ي دوستش منم اثاثا رو بردم گذاشتم تو ماشين
عليرضا روي صندلي جلوي ميز توالت نشست و کلاه حوله ايش رو روي سرش کشيدم تا موهاش خشک بشه و کيف لوازم بعد از اصلاح و حمومش رو آوردم،آنقدر تا حالا تعجب کرده بود که کارام براش عادي شده بود،افترشيوشو به صورتش زدم و گفتم:
-از بوش خوشت مياد؟!اين بو رو خيلي دوس دارم
عليرضا فقط نگاهم ميکرد و گفتم:
-ادکلن هرمان هم همين بو رو ميده،خوشت نيومده که داري اينطوري نگام ميکني؟!
-نه«افسوس وار گفت»تا کجا رو فکر کردي نگار؟!
romangram.com | @romangram_com