#دالیت_پارت_12

-تا روزي که بميرم
موهاشو سشوآر کردم و گفت:
-موهامو خشک نميکردم
-برا همين هميشه سينوزيت داري ديگه آقاي دکتر،لباساتو گذاشتم روي تخت برم برات آب ميوه بريزم،بپوش بيا
عليرضا به لباسا نگاه کرد و گفت:
-لباس آورد...
***
-اونا رو بذار واسه بعد اينا رو تازه خريدم اونم با سليقه ي خودم
براش آب ميوه ریختم توي يه ليوان بلند و استوانه اي،بعدش هم غذامو دم کردم و عليرضا هم اومد،لباسايي که گفتمو تنش کرده بود،آبي خيلي بهش ميومد خنديدمو گفتم:
-همشون اندازت بودن؟!
سري تکون داد و گفت:
-دستت درد نکنه
-خواهش ميکنم آقـا،بيا آب آلبالوِ همونطور که دوس داري،با خودم دو تا فيلم آوردم که با هم ببينيم يکي دِرام يک اکشن!دومي رو بخاطر تو آوردم که حوصله ت سر نره عزيزم ولي اول بايد درامه رو ببينيما!!
-موضوعش چيه؟
-قصه ي هزار و يک شب ولي از نگاهي ديگه،اين بار قصه ي خود شهرزاد قصه گوئه نه قصه هاش،نميگم به چه دليل که مزه ش نره ولي پادشاه ميخواد تمام دخترا رو بکشه،شهرزاد به پادشاه ميگه قبل اينکه کشته بشم بذاريد يه قصه براتون بگم بعد منو بکشيد پادشاه هم قبول ميکنه هر شبي که قصه ميگفته آخر قصه رو تعريف نميکرده و ميگفته فردا شب ميگم؛به همين منوال قصه هاي دنباله دار تا هزار و يک شب طول ميکشه،شب هزار و يکم شهرزاد پسر پادشاه رو به دنيا مياره و پادشاه وقتي ميبينه که مادر پسرشِ اونو نميکشه
عليرضا باز توي چشمام با غم و غصه و افسوس وار ولي آروم نگاه ميکرد وقتي نگام ميکرد انگار توي چشمام مينشست،آروم گفت:
-نکنه تو هم شهرزادي؟!
-هزار و يک شب من دو شبِ،حتي توي اين دو شب نميتونم برات يه بچه به دنيا بيارم تازه اين تو نيستي که منو ميخواي بکشي خونواده ي شهرزاد هستن که قلبشو ميشکنن و ميکشنش!
عليرضا بدون اينکه چشم ازم بگيره گفت:
-پادشاه عاشق شهرزاد شده بود؟
لبمو زير دندون کشيدم و گفتم:
-نميدونم،نديدم
-پس چه جوري تا اينجاي داستان رو ميدونستي؟!

romangram.com | @romangram_com