#دالیت_پارت_13

-چون..چون شنيده بودم! و ... و حس ميکردم من هم شهرزادم ولي قصه بلد نيستم تا قلببمو نجات بدم..
...
عليرضا بهم نگاه کرد و گفت:
-آفرين واقعا لوبياپلو به اين خوشمزگي تا حالا نخورده بودم!!
سر بلند کردمو توي شهر چشماش نگاه کردمو گفتم:
-واقعا؟!يا برا دل خوشکُنکم ميگي؟!
-وقتي برا تحصيل رفته بودم خارج از کشور اميرعلي بيشتر خونتون ميومد،اون دست پختتو خورده بود،زياد هم تعريفشو ميکرد ولي سعادتشو نداشتم
-علي!؟ به سمانه چي گفتي؟
عليرضا نگام کرد،انگار تازه يادش افتاد و گفت:
-گفتم دارم ميرم مالزي سمينار،تنها کسي که ميدون ايرانم اميرعليه
-نيومد باهات فرودگاه؟!
-نه اونطوري نيست
-چطور دلش آروم و قرار ميگيره؟!
عليرضا نگام کرد و گفت:
-بهتر که نيومد وگرنه ميفهميد با ماشينم اومدم شمال
-اگر من جاي سمانه بودم تا وقتي هواپيما از جا بلند نميشد تا وقتي به گوشم نميرسيد که سلام رسيدي عين مرغ سرکنده ميشدم و خدا رو با ثنا و دعا عاصي ميکردم
عليرضا لبخندي زد و لقمشو قورت داد و گفت:
-تو هميشه خيلي نگراني
...
بعد از ناهار به عليرضا گفتم:
-ميخوام برات چنتا شعر بخونم،حوصله داري؟
عليرضا خنديد و گفت:
-نکنه خودت گفتي؟!

romangram.com | @romangram_com