#دالیت_پارت_60
هميشه همينطوري بود جدي و سرد نگاهم کرد،خيلي عصبي بود انتظار داشتم با مهربوني باهام حرف بزنه اما شاکي گفت:
اميرعلي-ببين چيکار کردي با خودت
چشماي سنگينمو بستم،به پرستار اسم دارويي گفت و اونم به سرمم تزريق کرد
-سرم
اميرعلي-برات دارو زدم الأن بهتر ميشي
-آخ..حالت تهوع دارم..
اميرعلي معاينه م کرد ولي اونقدر حالم بد بود که نفهميدم چيشد که دوباره به ناهشياري و خواب رفتم بعد از اون بيداري پنج بار ديگه هم بيدار شدم ولي همچنان تو ICU بودم و براي بار ششم که چشم باز کردم توي يه اتاق ديگه بودم..ولي همچنان سردرد داشتم و صداي فين فيم يکي از کنارم مي اومد چشم باز کردم ديدم نيناست ناله وار گفتم:
-نينا!
نينا-جان؟-نينا چيشده؟
نينا-هيچي ما رو جون بسر کردي
-عليرضا اومده؟
نينا-مرده شور عليرضا رو ببرن،خبر مرگش برسه که تو رو به اين روز انداخته خواهر دست گلم،اونو ميخواي چيکار؟!ديگه ميخواي چيکارت کنه؟×فقط مونده راهي قبرستون بشي،نگار به ما رحم نميکني به خودت رحم کن،نگار ديگه طاقت نداريم تو رو توي اين حال و روز ببينيم
-اومده بود بالا سرم...توي...توي اون اتاقه
نينا-اون اميرعلي بود،هرجا ميريم سايشون هس
-مامان کو؟
نينا-تا يکي دو ساعت پيش اينجا بود حالش بد شد رفت
-برو،بچه ت تنهاست
نينا-خيله خب،حالا نميخواد نگران بچه ي من باشي
-سلام..بيداره؟
بهزاد بود با يه عالمه آبميوه و کمپوت اومده بود نينا با همون صداي گرفته از گريه گفت:
نينا-آره تازه بيدار شده،تو برو ديگه من هستم
بهزاد اومد بالا سرم و گفت:
بهزاد-بهتري؟
romangram.com | @romangram_com