#دالیت_پارت_57
الان حتما بچمون به دنيا اومده بود!اگر مي دونست حامله م نمي رفت،نمي رفت،نمي رفت..چرا رفــت؟!
مامان-هي گريه کن هي سيگار بکش،مايه ي ننگ،کاش من جاي بابات مي مردم که اين بي آبروئي رو نبينم،مردم چي ميگن هرکي منو ميبينه پچ پچ ميکنه اينه مزد زحمت و خون جيگري که برات خوردم؟!
-اَه..برو ديگه خب چيکار کنم؟!
-اَه و زهر مار،کوفت،سي و پنج سال با سربلندي توي محل زندگي کرديم يکي بهمون اوف نگفت ولي توي کثافط بيشعوور منو تو محل سکه ي يه پول کردي
-عوضش تنها نيستي مگه اينو نمي خواستي؟مي خواستي به هر قيمتي منو نگه داري که تنها نباشي،برات آينده ي من مهم نبود فقط منو پيش خودت نگه داري
-اي کاش خبرت اولين کسي که مي اومد مي دادمت مي رفتي
-الأن؟!مي خواستي به اينجا برسم؟تو خوشبختي منو نمي خواستي تو منو به چشم سگ پاسبون خونه ت مي ديدي برات مهم نبود که من جوونم الأن تو طراوت و شادابيم و رو بورسم،به زودي با گذر زمان از سکه مي افتم،هر کسي رو از من گرفتي که منو به اين روز بندازي
مامان جيغ زد و با حرص گفت:
-من تو رو به اين روز انداختم يا اون دوست حرومزادت؟
-هستي هم ننه بابايي مثل من داشت منتها با شيوه اي متفاوت
مامان با مشت به سينه ش کوبيد و گفت:
-داغش رو سينه ي مادرش بمونه
-چرا؟!چون سگ پاسبونتو از رنگ و لعاب اندخته و نمي توني سوسو به ديگران بدي؟که آخر عمريخوبه يه دختر به دنيا آوردي که کنارت باشه؟!مادر من تو خودت ازدواجتو کردي،عشق و صفاتو کردي،بچه هاتو به دنيا آوردي،عروسيشونو..نوه هاتو..موفقيتهاشونو ديدي ديگه ديگران برات مهم نيستن،به فکر قلب من نبودي اصلا..تو منو بدبخت کردي..تو
مامان با حرص و فرياد گفت:مرده شور اون قلبتو ببرن،واقعا به خاطر شوهر معتاد شدي؟!گمون نکنم..!
من به اسم شوهر سرکوب شدم،مثلا خود تو اگه بابا رو نداشتي الأن يه دختر مسن بودي که بالاسر هر نگاهي از طرف مردم به سمتت اين بود که «چرا؟ازدواج نکرد»اونوقت هر کسيو که همسن خودت بود رو مي ديدي که زندگي رو تجربه کرده با دستاي خودش ساخته از وجود خودش بچه اي رو داره که خودش بزرگ کرده...مي فهميدي که زندگي رو نميشه تنها ساخت ما فطرتا به شريک و جفت نياز داريم
-خاک بر سرت مگه چند سالت بود که مي بايستي شوهرت مي دادم که تو رفتي معتاد شدي؟!
-من به شوهر نيازي نداشتم من به يه همدم نياز داشتم که تو هنوز اينو نفهميدي که اين حرفا بهونه ست چون هرگز آزادي براي خودم نداشتم،نذاشتي تصميم بگيرم،رشد اجتماعي داشته باشم و مطرح بشم...به اين روز و روزگار رسيدم چون هروقت خواستم توي يه جمعي نظري بدم همتون سرکوبم کردي..توذهني بهم زدين..براي رشته ي تحصيليم،براي لباسام،براي مدل ماشينم،براي...هرچي
من يه ربات تو دستاي تو و پسر عزيزت بودم
نينا که تا حالا تو چارچوب در ساکت وايساده بود گفت:
نينا-مامان برو به غذار برس
مامان-جون بکن..حرص و جوش بخور..صبح تا شب بالا سرشون بيدار بمون..آخر هم اين بشه نتيجه ي کارت،من تو چي شانس داشتم از بچه شانس بيارم...
مامان که رفت نينا در اتاقو بست و اومد کنارم نشست و گفت:
نينا-نگار به من اعتماد کن من حرفاي تو رو تو قلبم نگه مي دارم...
romangram.com | @romangram_com