#دالیت_پارت_56
هستي-هرچي باهات حرف مي زنيم انگار تو گوش خر ياسين مي خونيم
تو اولين تجربه ي عشقيت زندگيتو به باد دادي رفت..خيال کردي ميشه شاهزاده سوار بر اسب سفيد؟!
حالت تهوع شديدي بهم دست داد
جلوي دهنمو گرفتم و اشاره کردم که بزنه بغل و نگه داره..يه گوشه ي خيابون نگه داشت و با حرص گفت:
هستي-فقط اينو کم داشتيم
کنار خيابون اونقدر عق زام که چشمام سياهي رفت آخر سر هستي از ماشين پياده شد و کمکم کرد تو ماشين بشينم
بلند بلن دگريه مي کردم حتي با همون حال بد اونقدر صداي گريه م بلند بود که هستي براي نشنيدن صداي گريه م صداي ضبط رو بلند کرد اونقدر صداش رو بالا برد که پرده ي گوش آدم پاره ميشد،به مسير خونه برگشتيم هيچ کس خونمون نبود و من به راحتي ادامه ي داهمو پيش کشيدم
اونقدر گريه کرده بودم که ديگه از حال رفتم براي اينکه آروم بشم سه چهارتا کلونازپام خوردم و خوابيدم..آنقدر دز دارو بالا رفته بود که هر چي صدام ميکردن مي شنيدم ولي نمي تونستم بيدار بشم توانايي باز کردن چشمام و حرکت رو نداشتم..از ساعت يکي که دارو رو خوردم تا ساعت چهار خواب بودم..بيدار که شدم اولين چيزي که به ذهنم رسيد اين بود که عروسي عليرضاست و مجددا اون حالت تهوع لعنتي..انگار تا ياد عليرضا مي افتادم معده م بهم مي ريخت..اونقدر عق زده بودم که از بيحالي کف روشويي ولو شدم..مدام تکرار مي کردم«عروسي عليرضاست»اين جمله عين تير خلاصي به مغزم و آزاد کردن احساسم بود..از قرصايي که هستي برام آورده بود دو تا خوردم و رفتم از آشپزخونه آب بيارم که ديدم کارت عروسي روي ميز ناهارخوريه..!کارت رو برداشتم و نگاش کردم..دستام مي لرزيد،قيافه ي عليرضا اومد جلوي چشمام و قلبم لعنتم کرد اگر باهاش هرگز نبودم حتما حالم خيلي بهتر از الأنم بود ..من دار و ندارمو دادم بهش تا به من برگرده و اون...منو با خاطرات تنها گذاشته با بوي عطري که رو تنم جا گذاشته ..اسم عليرضا رو که کنار اسم سمانه ديدم انگار از نو اتفاق صبح تکرار شد
براي اينکه کسي معتاد باشه سيصد عامل هست که اگر اتفاق بيفتن،البته نه همه با هم ولي کافيه چند عامل همزمان با هم رخ بدن..عواملي مثل عدم موفقيت در هر کاري،فقر،ناکامي عاطفي-عشقي،بيکاري،غني بودن،عدم اعتقادات مذهبي،تربيت ناصحيح،طلاق...من دانشجو بودم و مثلا تحصيل کرده،خونواده داشتم،از نظر مالي هم اگه قوي نبودم در تنگنا هم نبودم ولي چند اتفاق تلخ و از همه مهمتر نداشتن مهارت مقابله با مشکلات که مهمترين عامل عدم اعتياد يه فرد سلامه؛نداشتن اعتماد به نفس و عزت نفس که دومين عامل مهمه رو هر دو رو با هم نداشت
حالا که هفت ماه از ازدواج عليرضا مي گذشت راه زندگي من به سمت و سوي کجي ميرفت که هرگز درمورد خودم چنين فکري نمي کردم هر گامي در زندگي عليرضا برابر بود با يه پله سقوط من..با مشکلي که براي زندگي خودم ساخته بودم تنها کاري که مي کردم اين بود که جاي حل مسئله با استفاده از مواد مخدر ازش فرار کنم،به مرور طي هفت ماه آنقدر نواد مصرف کرده بودم که علاوه بر عليرضا تمام زندگي از ذهنم پاک شده بود آنقدر که حال بد مامان و گريه زاري نينا و دعواهاي بهزاد و کتک هاي هرمان هيچکدوم به نظرم نمي اومد نه حبس،نه نصيحت و مشاوره نه ترک و درمان..هرچيک منو از مسير ناجورم جدا نمي کرد...
///
وقتي کسي اعتيادي نسبت به مواد پيدا مي کنه ذهنش فقط نسبت به همين موضوع فعاليت ميکنه هر کاري ميکنه که فقط قبل از خماري دوباره نشئه بشهو هيچ چيز و هيچکس براش مهمتر از مواد مخدرش مهم نيست هرچي دز مواد بالاتر ميره فطرت انسانيت کمرنگ تر ميشه و کم کم تبديل ميشه به يه برده اي که به دست خودش به بردگي گرفته شده توي اين حالت حتي تحصيلات و پول و مقام هيچ کمکي نمي تونن به فرد بکنن الا يک چيز و اون برقراري يه رابطه ي عاطفيِ،اين رابطه ميتونه از يکي از اعضاي خونواده شروع بشه همونطور که يکي از مهمترين اصل هاي ترک يه معتاد خانواده درمانيِ..يعني خونواده ي فرد معتاد تحت آموزش و مشاوره براي رفتار با بيمار قرار ميگيره و خونواده ي من جز نينا هيچکدوم به اين نتيجه نرسيده بودند که هيچ بدتر رفتاري باهام ميکردن که من برا هضم کاراشون بيشتر به مواد پناه مي بردم...
يادمه طي هفت ماه سه بار ترک کردم؛توي يکي از دوره هاي ترکم بود که طي يک دل درد خيلي شديد توي مرکز تي اس متوجه شدم باردار بودم و خيلي زود هم سقط جنين کردم و دقيقا براي بار دوم اعتياد به خاطر همين موضوع دوباره شروع شد و هر سه بار کارشناس مددکاري و آسيب شناسي و پزشک درمانم به مامان و نينا که هميشه همرام بودن اينو يادآوري کردن که تا موقعي که خودش نخواد هزار بار هم بياريد ترک پس از اولين آزادي از حصار شما به سمت مواد ميره،تا ازش حمايت نکنين به زندگي برنميگرده،مامان در جواابشون مي گفت:
مامان-ما هميشه از نگار حمايت کرديم نذاشتيم خار به پاش بره،آنقدر ازش حمايت کرديم به اين روز افتاد
روان درمانم به نينا مي گفت:
روان درمان-توجه داشته باشين که يکي از دلايل اعتياد نگار طرز تفکر خونوادشه
هيچکس براي خانواده درماني نيومد جز نينا،براي همين هم رفتار نينا نسبت به قبل تغيير کرده بود باهام صميمي تر شده بود و خودشو بهم نزديک کرد و سعي ميکرد درکم کنه حتي وقتي حرفي ميزدم که مخلاف نظرش بود حداقل اين فرصتو ايجاد مي کرد که فکر کنه و به اين نتيجه برسه که چرا من چنين نظري دارم يا چنين حرفي رو زدم،حالا ديگه جاي دو روز در هفته هر روز در هفته،هر روز و يک روز در ميون به خونمون مي اومد تا کنارم باشه..شايد نينا رفتارشو عوض کرد ولي خونواده م همچنان به شيوه ي غلطشون ادامه مي دادند و حتي بدتر هم شده بودن؛هرمان و زنش که همش تحقيرم ميکردن،بهزاد هر چند وقت يه بار صبر مي کرد صبر مي کرد و يه حرفي مي زد که صدبرابر حرفاي هرمان تلخ و کشنده تر بود،مامان هم يا ناله و فغان مي کرد يا باني و باعثشو به زمين و آسمون حواله مي داد و يا منو فحش مي داد و خودشو منو به مرگ محکوم مي کرد..يه تصميم خودخواهانه ش منو به تصميم ناعاقلانه واداشت به راه کج کشوند و از تنها راه موفقيتم که تحصيلم بود ممانعت کرد و حالا همه رو مقصر مي دونست الا خودشو اين منو لجبازتر و جري تر مي کرد.
کنار پنجره نشسته بودم و به حياط خونه که رنگش زرد و نارنجي شده بود نگاه ميکردم و سيگار مي کشيدم و کودکيهامو با عليرضا توي حياط مي ديدم وقتي ترک مي کردم دوباره افکارش بهم بر مي گشت و آزارم مي داد..فکر اينکه اگه سقط جنين نمي کردم و شايد عليرضا برمي گشت احمقانه ترين آرزويي بود که داشتم...
مامان به ضرب در اتاقو باز کرد و گفت:
مامان-جز جيگر گرفته مگه اين همه خرجت نکردم که اين واموندهاتو ترک کني باز داري سيگار ميکشي؟!
به مامان نيم نگاهي انداختم و بعد دوباره سرمو روي زانوم گذاشتم و مامان با حرص گفت:
مامان-اگر مي دونستم يه روز آينه ي دقم ميشي هيچوقت به دنيات نمي آوردم
ديگه حرفاش برام مهم نبود پک عميقي به سيگارم زدم..بازم آذرماه بود،پارسال اين موقع منو عليرضا...ويلا،شمال،عـشـق...
romangram.com | @romangram_com