#دالیت_پارت_55

چشماي عليرضا پر از اشک شد و سرخ و با صداي بلند ادامه دادم:
-کاش علي،سمانه هرگز بهت وفادار نباشه تا هر لحظه ياد من کني و قلبت بسوزه
عليرضا تا اومد بهم دست بزنه جيغ زدم و يه قدم عقب رفتمو دستامو بالا آوردمو اشاره کردم جلو نياد و دو سه قدم ديگه هم عقب رفتم..وقتي ازش فاصله گرفتم گفتم:
-به من دست نزن رذل نتمرد،توِ کثافط هم مثل بقيه اي،منِ نفهم خيال مي کردم گل بي عيب مني
هستي اومد و جند قدم پشت سرم وايساد وگفت:
هستي-بريم
اعتنا نکردم و باز با خشم و حرص عليرضا رو نگاه کردم
هستي آرنجمو گرفت و کشيد با همون حالت با صداي ضجه آور گفتم:
-خوشحالي از اينکه يه دختر نيستي و هزار بار ديگه هم ميتوني به اسم مجردي ازدواج کني؟!
عليرضا با عصبانيت داد زد:
-اين سرنوشت رو خودت انتخاب کردي يادت رفته؟!
قلبمو انگار يه آن کندن،سينه م داغ ش؛مثل اينکه آب جوش رو سينه م ريخته باشن،چشمام تار شده بودن از شدت اشکي که تو کاسه ي چشمم جمع شده بود زانوهام خم شدن و به هستي تکيه کردم..
آروم و با هق هق گفتم:
تو از عشق هيچي نميفهمي
هستي-نگار بيا بريم همه دارن نگاهمون ميکنن
انگشتري که برام خريده بود رو درآوردم پرت کردم جلوش و چادرمو هم از سرم درآوردم انداختم تو سينه ش و گفتم:
-تقاص پس ميدي عليرضا..تقاص اينکه هرکي بياد تو زندگيت و نميتوني جا من قرارش بدي از قياسش با من ديوونه ميشي
هستي منو کشون کشون به سمت ماشين کشيد و با ضجه اي بلند براي آخرين بار برگشتم و به عليرضا نگاه کردم و گفتم:
-علي..علي هيچکس قدر من نميتونه دوستت داشته باشه با هيچکس قدر من خوشبخت نميشي..عليرضـا...
هستي هولم داد تو ماشين و با عصبانيت گفت:
هستي-نميبيني که فقط نگاهت ميکنه؟اگر دوستت داشت امشب تو کنارش بودي..احمق کِي چشماتو به روي واقعيت باز ميکني؟
پول ينزيني که مسوول پمپ براش بنزين زده بود رو داد و سوار ماشينش شد..من چشم از ماشين عليرضا برنمي داشتم،عليرضا داخل ماشينش نشسته بود و حرکت نمکرد،هستي به سرعت راه افتاد با گريه گفتم:
-عروسيشِ..داره با اون دختره ازدواج ميکنه..هستي؟چطوري منو گذاشت و رفت سراغ اون؟!چطوري ميتونه اون لحظه ها رو فراموش کنه؟

romangram.com | @romangram_com