#دالیت_پارت_52
-من حاضرم به خاطر تو خانوادمو ترک کنم
عليرضا با چهره اي وارفته اي منو نگاه کرد و گفت:
-نگـار!
-از خونمون،از زندانم بيزارم،يه زنداني حاضره هرکاري بکنه و هر نقشه اي بکشه ت از زندانش فرار کنه،نميخوام محدود بشم نميخوام ديگه مورد تمسخر واقع بشم يا کسي برام تصميم بگيره و آيندمو ديگران رقم بزنن و من فقط يه فرمانبردار يا تماشاچي باشم!اين راه منه،عليرضا کسي تو زندگيم با من دوست نبوده هرکي بود يه جوري خواسته منو زير سلطه ببره و بر من حکمراني کنه،علي من نميتونم دوري از تو رو تحمل کنم مگه نه که تو هم منو ميخواي پس چرا يه عمر ذلت وار ميخواي زندگي کني؟!مگه ما چندسال زنده ايم؟!توي اين مدت کوتاه بايد از زندگي لذت برد،تمام تون دو سه روز چي به ما گذت اين سه ماه چي؟!
عليرضا-تو فقط يه هدف داري اونم رسيدن به من ولي من وضعيتم فرق ميکنه نگار..چرا نميفهمي؟!
عصبي و با گريه گفتم:
-پس وقتي بي تاب من ميشي که بهم احتياج داشته باشي،وقتي که آرومت کردم ميشم زن زاپاسيت،هان؟!من دار م از عشق ميگم تو از مسئوليت و تعهد و سمانه جونت حرف ميزني؟؟!اي کاش ميمردم ولي هرگز چشمم تو رو نمي ديد عليرضا که به اين حال و روز دربيام،که ذليل و حقير تو بشم
لباسامو جمع کردم و از اتاق رفتم بيرون و هق هق گريه سر دادم..عليرضا اومد و گفت:
عليرضا-نگار صبر کن
شونه هامو گرفت و متوقفم کرد
هاله ي اشکائي که جلوي ديدمو گرفته بود رو پاک کردم و گفتم:
-وقتي داشتي صيغه رو ميخوندي و پشت سرت تکرار ميکردم به تعيين زمان که رسيدي با خودم گفتم«اگر اونقدر بيتابِ منه اگر مثل منه اگر اون هم عاشق شده چرا پس مدتشو اونقدر محدود و کم ميذاره؟!»چقدر من احمقم که نفهميدم..
عليرضا عصباني منو روبروي خودش گرفت و گفت:
عليرضا-اينطوري نيست،چرا براي خودت ميبرّي و ميدوزي؟!
-پس چطوريه؟بگو منم بفهمم بهم ثابت کن که مثل مرداي ديگه نيستي،مثل بقيه ي اطرافيانم نيستي و ازم سوءاستفاده نميکني؟من به چشم تو چي ميام يه وسيله براي حفظ آرامش تا سمانه رو بدست بياري؟
عليرضا انگشت اشارشو به نشانه ي تهديد بالا آورد و مقابلم گرفت و عصباني تر از من داد زد:
عليرضا-نگار حرف دهنتو بفهم
با گريه گفتم:
-من عاشقت بودم،عاشقت هستم و ميمونم ولي عليرضا تو حتي جزء ناچيزي از اين عشق رو نفهميدي
از در زدم بيرون و عليرضا هم نيومد دنبالم،به همين سادگي...
روزگار سياهم سياه تر شدکي فکرشو ميکرد به اينجا برسم کوچکترين اميدم هم از بين رفت همه چيز خاکستر شد از اين بدتر ممکن نبود بشه حالا چي ميشه واي من هنوز براش ميميرم چطوري اين رنج رو تحمل کنم؟بلايي به سرم اومد که اين کنايه که ميگن مرغاي آسمون به حالش گريه کردن حکايت من شده..شايد اين تعبير کاري بود که من کرده بودم تا اينطوري تقاص پس بدم،عليرضا حتي يکبار ديگه هم بعد از اون روز نيومد!من موندم و يه عشق يه طرفه و دنياي سياهي که پيش رومه،مامان و نينا از غصه يمن داشتن ديوونه ميشدن،لالِ لال شده بودم فقط گريه ميکردم حتي يه بار هرماني که هرگز باهام دعوا نمي کرد کتکم زد نه زد و خورد بلکه در حدي که دير حين هشياري هشيارترم کنه شايد به خودم بيام ولي همه چيز بدتر شد،اونقدر بد که به تجويز روانپزشک قرص هاي ضدافسردگي مصرف مي کردم ولي خيلي زود خودم دز قرصامو براي آرامش بيشتر بالا بردم و خيلي زودتر ديگه اين قرصا جواب نميدادن و بايستي سراغ دارويي جديدتر و قوي تر مي رفتم يادمه دقيقا پنجاه روز بعد از ارتباط دوممون بود که هستي اومد خونمون ديدنم و وقتي ديد حالم بدتر شده يه قرصي بهم داد و گفت:
هستي-من هم بعد از جريان ازدواج بابام و اون دختره از اين قرصا مصرف مي کنم فقط نگار دزشو بالا نبري ها اعتيادآوره..از ريخت و قيافه مي افتي
،اگه منو مي بيني الأن دو ساله با يه قرص در روز خودمو نگه داشتم اينم بدون که کار خيلي ها به اعتياد شديد و مصرف داروهاي ثقيل تر رسيده..من خيلي کنترل شده مصرف مي کنم
romangram.com | @romangram_com