#دالیت_پارت_49
عليرضا-چرا با زندگيمون اينطوري کردي؟!«با بغض و صداي خفه شمرده شمرده ادامه داد»لامصّب من نامزد داشتمولي الدن هر طرفن نگاه ميکنم تو رو ميبينم،از سمانه خجالت ميکشم چون تو رو جاي اون ميبينم..همش تو ذهنم دارم خيانت ميکنم
علي ساکت شد و فقط بغض کرد منم با هق هق گفتم:
-علي جونم گريه نکن فدات بشم
علي زد رو پيشونيش سه بار،پنج بار،ده بار...دستشو گرفتم و گفتم:
-علي نکن علي خودتو نزن
صورتمو تو احاطه ي دستش درآورد و تو چشمام بي قرار نگاه کرد و گفت:
عليرضا-من بهت وابسته شدم..عاشقت شدم..ميفهمي؟چطوري حالا اين حس و حالي رو که قبلا نداشتم رو بذارم کنار؟!
با بغض و گريه ي بيشتر نگاهش کردم و گفت:
عليرضا-اينطوري گريه نکن ديوونه ميشم
-عليرضا قلبم داره وايميسته..!
دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند...نفهميدم کي بلند شديم و کي راه افتاديم..کي دووباره صيغه هم شديم فقط درست عين ماهي اي بودم که مدتها تو خشکي بوده و حالا به آب رسيده و تشنگيش برطرف شده...وقتي تو ماشين نشسته بوديم تمام مدت دستامون تو هم قفل بود،مغزم به هيچ چيز جز عليرضا فرمان نمي داد،انگار يه ربات برنامه ريزي شده براي لحظه هايي که بودم که کنار عليرضا قرار مي گرفتم...
توي يه کوچه ماشينو نگه داشت و گفت:
عليرضا-خونه ي مجردي يکي از دوستامه ازش کليد گرفتم...
///
به عليرضا نگاه کردم تو چشمام چنان اعتمادي تزريق کرد که بي برو برگشت دنبالش راه افتادم،در خونه رو باز کرد،دست انداخت دور کمرم و منو به خودش نزديک کرد،دستمو انداخت دور گردنش،چادرمو از سرم برداشت و به زمين انداخت،در رو بست..بيقرار و بي تحمل با ولع بوسيدتم..بوسيدمش..مقنعه رو از سرم برداشت،کمرمو به بالا کشيد و منم پاهامو دور کمرش حلقه کردم و گردنمو بوسيد..يه بازدم بلند..چشمامو بستم و چنگمو تو موهاي پشت سرش فرو کردم،قلبم جلاء گرفته بود..جون تازه گرفته بودم..خون تو وجودم جريان گرفته بود..قلبم به تپش افتاده بود...
بردتم تو اتاق رو تخت گذاشتمو و اومد روم خيمه زد..تو چشمام نگاه کرد و يه بوسه ي کوتاه سربلند کرد..بيقرارتر بوسه ي دوم..سوم..چهارم...دکمه هاي مانتومو با حرارت و شوق خاصي باز ميکرد و قربون صدقه م ميرفت..مانتومو از قسمت سينه تو دستام جمع کرد و خودمو عقب کشيدمو و گفتم:
-علي..علــي..؟
بي معطلي سر تکون داد و گفت:
عليرضا-جان؟جان؟
-نامحرميم
عليرضا-تکرار کن باهام...
و انگار تکرار کلمات زيباترين کلمات زندگيم بود چون عليرضا رو به من مي بخشيد..ولي...ولي...ولي وقتي مدت زمان صيغه رو 12 ساعت گفت يه آن قلبم ايستاد...اما بوسه و نوازش علي نذاشت که بيشتر به قضيه فکر کنم...
نفسم بالا اومد مهم نبود که موبايل منو عليرضا مدام زنگ ميخوردن..مهم نبود که هرکدوم به نحوي مسئوليت و تعهد کاري رو داشتيم مهم اون لحظه اي بود که هر دو با وجود هم آروم گرفتيم..
romangram.com | @romangram_com