#دالیت_پارت_48
ترسيده بوم..هول کرده بوم..چرا هيچي يام نمياد!؟..اي خداا...استادمون اومد بالا سرم و بعد از يکي دوثانيه نگاه کردن به برگه م گفت:
استاد-فرخنده چرا چيزي نمي نويسي باباجان؟!
با گريه و مستأصل گفتم:
-استاد بلدم..خوندم..ولي بخدا يادم نمياد...
استاد-چندبار خوندي؟
-پنج بار..ده بار..صدبار..يادم نمياد
استاد-تو دانشجوي خوبي بودي من دو ترم قبل هم فعاليتاتو ديدم،چرا اين ترم اينطوري شدي؟!
سرمو با گريه به زير انداختم و استاد بعد چند ثانيه با صداي آرومتري گفت:
استاد-تا ميتوني برگه رو پر کن شايد بتونم از توي نوشته هات نمره ي قبولي بدم!
سري به تأييد حرفش تکون دادم،دستام مي لرزيد عين ميّت شده بودم؛
بعد از صيغه نه اينکه از غذا افتاده بودم ضعف اعصابم پيدا کرده بودم ديگه حافظه م خوب کار نمي کرد،از دوري عليرضا هر جور بلايي که ميشناختم سرم اومده بود درصورتي که فقط سه ماه گذشته بود..نه از من به اين برگه چيزي نمي رسه از جا بلند شدم و برگه م رو به مراقب دادم استاد صدام کرد«نگـار!!»
-نمي تونم بنويسم استاد ببخشيد
با گريه از پله ها اومدم پائين..خدايا کاش پام ميشکست و به اون ويلاي لعنتي نميرفتم..من شاگرد اول يا دوم دانشکده بودم حالا حتي نميتونم يکساعت بشينم درست حسابي درس بخونم...
؟-نگار!
قلبم هري ريخت سربلند کردم ديدمش همونجا رو پله ها پام شل شد و افتادم..با ترس اومد طرفم،نفهميدم اصلا خوردم زمين،فقط يکه خورده بهش نگاه مي کردم،قلبم داشت مي ايستاد،چشمام ميخواستن از شدت شوق ديدنش منفجر بشن لال شده بودم نفسم بالا نمي اومد،دهنمو باز ميکردم اسمشو بگم ولي صدام درنمي اومد
عليرضا-نگار!«عين يه درخت پژمرده شده بود،انگار اونم عزا به خودش گرفته بود،مثل هميشه صورتش شيش تيغه نبود،موهاش مرتب نبود،خستگي از چشماش ميريخت»
-عليرضا!
-علي..اومدي که نفس آخرمم بگيري؟!
عليرضا-نگار مي خواستم نيام نشد..نگار منو داغون کردي..از زندگي افتادم نگام کن..نگار لعنت به تو من تو رو برادرانه دوسِت داشتمولي گند زدي به محبتم،ببين چه به روزم آوردي!؟
خواستم دست رو صورتش که جلوم زانو زده بود بکشم اما دست ازش کشيدم و هيچ چيز جز صدا کردنش و جز نگاه کردنش به ذهنم نميرسيد..
عليرضا-گفتم از سرت افتادم اگر من داغونم تو رو به پريشوني نندازم ولي نشد نگار تو منو وارد اين بازي کردي
-من هرگز فراموشت نميکنم
با صداي خفه گفت:
romangram.com | @romangram_com