#دالیت_پارت_45

مامان-خب چرا نمياد تو؟!ميترسه گازش بگيريم؟!!
نينا-نه خسته ست،آنيسا بدو بابايي اومده
نينا با ما روبوسي کرد و آنيسا رو بغل کرد و رفت..مامان با حرص گفت:
مامان-مردک چهل و شيش سالشه شعور بچه ي شش ساله رو نداره تا دم درمياد تو نمياد!
هرمان-اي بابا،مامان ول کن ها..نياد مگه نون و آبمونو ميده!؟بهزاد چرا نيومد مريم؟!
مريم-رفته سيم کشي يه مجتمعي کرش خيلي طول ميکشه انگاري..
اکرم لباس پوشيده از اتاق اومد بيرون گفت:
-هرمان بريم
هرمان هاج و واج اکرمو نگاه کرد و گفت:
هرمان-چرا يهو قيام ميکني؟!قبلش يه آمادگي بده خب!
مامان-چرا يهو شال و کلاه کردي؟
اکرم-بريم ديگه رادين فردا بايد بره مهد منم کلي کار دارم پاشو هرمان
هرمان-حالا بعد شام ميريم خونمون کوچه بالاييِ ها!
اکرم با حرص گفت:
اکرم-ميگم بريم،بدو پسرم
مامان با حرص اکرمو نگاه کرد و هرمان گفت:
هرمان-مرغت يه پا داره ديگه هان؟!ميريم يه جائي...
اکرم-که چي؟نه که تو اينکارارو نميکني براي همين داري تهديد ميکني؟ميريم خونه ي مامانم ايناانگار آتيش زيرت روشن ميکنن..بريم بريم..من خوابم مياد..فوتبال شروع شده بابات اخبار ميبينه..
مامان-پس داري تلافي ميکني؟
اکرم با چشم و ابرو گفت:
اکرم-نــه بريم کلي کار دارم..
هرمان-خيله خب خيله خب،مامان ما رفتيم،خداحافظ
تا از خونه رفتن بيرون مامان با حرص رو به مريم گفت:

romangram.com | @romangram_com