#دالیت_پارت_4

عليرضا با عصبانيت گفت
-به اسم خدا و پيغمبر و ربّ و رسول و مديوني و نفرين منو وادار کردي،چه رضايتي لعنتي؟!تو تهديد کردي که بلا سر خودت مياري بس که احمقي ترسيدم،قسمم دادي؛خاک بر سر من که خام قسم تو شدم.
با گريه به پاش افتادمو گفتم:
-علي...عليرضا...دو روز تحملم کن،بعد برو هر جا که ميخواي با هرکي که خواستي،يه عمر مديونت ميمونم تو هم راز منو نگه دار.
عليرضا با حرص آرنجمو گرفت و بلندم کرد و گفت:
مگه قراره بميري؟از کجا ميدوني هرگز ازدواج نميکني؟!؟!؟!
عليرضا با حرص آرنجمو گرفت و بلندم کرد و گفت:
-مگه قراره بميري؟از کجا ميدوني هرگز ازدواج نميکني؟!؟!؟!
-نميشه،نميخوان،نميذارن؛وقتي يه پسري ميمونه همه ميگن پسر که نميتونه تحمل کنه بايد زنش داد ولي وقتي يه دختري ميمونه ميگن وا اگه شوهر کنه مادرش چي؟!تنها بمونه؟!
يا اگه پدرش زنده باشه و مادرش مرده باشه ميگن پدرش چي؟!تنها بمونه؟!
علي من حاضرم صدهزار سال تنها بمونم ولي سايه ي مادرم از سرم کم نشه،با تمام وجودم ميخوامش ولي اين آرزوي فاني رو فقط با قلبم ميخوام بعد اين دو روز قلبمو خاک ميکنم،سياه مي پوشم و فکر ميکنم بيوه ام و اسمي نميارم و با تجربه ي دو روزم زندگي ميکنم.من قيد قلبمو با دو روز ميزنم ولي قيد مادرمو نميزنم،بخاطر اون تنهاييش هرگز نميخوام و نميتونم ازدواج کنم..
-شايد با کسي ازدواج کني که مادرتم بياره پيش خودتون و ....
-کي؟!تو اين دوره زمونه؟!تو خودت حاضري مادر سمانه رو بياري با خودتون زندگي کنه؟!يا مادر خودتو؟!
-موضوع ما فرق داره
-واسه شما فرق داره واسه هزار نفر ديگه هم يه فرق ديگه داره،تازه به مادرم يه بار اينو گفتم،گفت:«خب من طبقه ي پايين تو طبقه ي بالا،بازم تنهام»گفتمش:«پس چي مادر من؟بايد حتما بين ما باشي که تنها نباشي؟!تو دوست داري اولين روزهاي زندگيت که مملوء از عشق و احساسي عزيز ديگه اي هم کنارت باشه؟»من نميخوام تو ميتوني علي؟!
عليرضا نگام کرد و گفت:
-تو عجولي نگار،بچه اي،در آينده لعنت ميفرستي به امروز به من..آه تو دودمان منو به باد ميده چون ميگي من بچه بودم و احمق تو که خير سرت دوازده سال از من بزرگتر بودي،دکتر اين مملکت بودي تو چرا؟!
-عليرضا تو الگوي من براي انتخاب بودي؛عليرضا به چشمام نگاه کرد و گفتم:همه رو با تو مقايسه ميکردم اگر شبيه تو نبود اصلا از دايره ي مخلوقات خدا جدا بود اگر الأن هم تو رو انتخاب کردم چون ميدونم،ميدونم براي اين دو روز توئي که زندگي اي که ميخواستم رو بهم ميدي،بذار با تو تجربش کنم،اگه بري ميرم سراغ يکي ديگه،از کارم منصرف نميشم ولي روحم داغون ميشه،قلبم از اين مرهم بيشتر مي شکنه،چون بيرون از اين خونه،خارج از وجود تو همه فکر ميکنن من يه دختر بدم،تو از راز قلبم مطلعي...
عليرضا عصباني و با تند مزاجي گفت:
-نگار..نگار..اي نگارِ احمق ميگم اشتباهه اشتباه..غلطه غلــط
-يادته دفعه اولي که خواستگار داشتم؟وقتي بهم گفتي مبارک باشه گفتم:«عليرضا تسلـيت»
شبي که بله برونم بود اگر قيافه هاي هرمان و بهزاد رو ميديدي فکر ميکردي هرآن ميخوان بيان پره رو قيمه قيمه کنن،اگر صورت مامانمو ميديدي کپ ميکردي،خون گريه ميکرد..انگار ميخوان منو به بردگي ببرن،آخر هم يه سنگ به بزرگي خدا سر راه يارو گذاشتن گفتن هرّرــي!!!
دفعه ي دومو يادته؟!هرمان وسط مجلس خواستگاري دماغ پسره رو شکوند چون فقط هم دانشکده ايم بود!!!!چند وقتي هم دنبالم بود و من بهش راه نميدادم خب حالا که اومده خواستگاري بذاريد خودم تصميم بگيرم،وقتي نميخواين چرا اجازه ميدين بيان بندگان خدا؟!!

romangram.com | @romangram_com