#دالیت_پارت_38

هستي-کافيه سمانه جونش کنارش باشه تا تو از يادش بري!
-يعني براي اون اينقدر آسونه؟!
-نگار،عليرضا مردِه يه دختر ساده ي عاشق پيشه ي لوس که واسش ميميره نيست علي تو نيست که احساسات تو رو داشته باشه،بفهم!من از پونزده سالگي با پسرا دوست شدم ريز و درشت،پولدار و فقير،زشت و زيبا،قوي و قدرتمند حقير و ضعيف...!همشون سر تا پا يه کرباسن ولي تو رو خدا نگو عليرضا نه و اينطوري نيست و ال و بلِ!
با چشماي خيس به هستي نگاه کردم و گفتم:
-پر از عليرضام
هستي با حرص و دلسوزي و حالتي که سعي در قانع کردن من داشت گفت:
-پس خاک تو سرت،عجب نفهمي هستيا!روانشناس اون دفعه قبل از اينکه بري شمال بهت گفته بود«تو اينکارو ميکني تا خودتو به رضايت برسوني»راست ميگفت بنده خدا،تو نه با خونودات لج کردي نه اتمام حجت با متأهلي کردي نه انتقام گرفتي؛تو فقط ميخواستي خودتو قربوني عليرضا بکني چون عشقت بهت فشار آورده بود همين و بس!
-هستــــي!
رفتم سر خاک بابا...عين روز خاکسپاري خودمو انداخته بودم روي قبرش و ضجه ميزدم اينبار نه بخاطر مرگ بابا بخاطر حس بدي که داشتم..راهي که رفته بودم و جاي بازدهي مثبت به دردام افزوده شده بود...
***
مبين و رادين پسراي بهزاد و هرمان و دختر نينا از سر و کولم بالا ميرفتن و من فقط به يه نقطه خيره شده بودم،توي يه دستم آجيل مشکل گشا بود و توي يه دستم رباني که بايد سر بسته هاي آجيل ميبستم،سه تا بچه ها دم گوشم جيغ ميزدن و ميخنديدن و بازي ميکردن ولي من ... قطعا ديوونه شده بودم
اکرم مريمو صدا کرد مريم هم نينا رو..سه تايي هاج و واج وايساده بودن و منو نگاه ميکردن،نينا اومد صدام کرد:
نينا-نگار!نگـار؟!خاک بر سرم نگــار!!؟
نگاهش کردم و گفت:
نينا-مگه ديوونه شدي؟!چرا هي به يه گوشه زل ميزني؟از اين دنيا ميري بيرون و...!
به مريم و اکرم که موشکافانه نگام ميکردن نگاه کردم و نينا ادامه داد:
نينا-حاقل اگه موبايل به دست بودي و دِقه به ثانيه ميرفتي بيرون..ميگفتيم عاشق شدي و...آخه تو که هيچي هم سرت نيست حداقل بگو چاره اي کنيم
بدون هجي کردن کلمه اي شروع کردم به بسته بندي آجيل ها...نينا روبروم نشست و دستاشو گذاشت رو زانوهاش و گفت:
نينا-آبجي چيشده؟!اتفاقي افتاده؟!
به نبنا با موهاي بلوندش نگاه کردم،چرا اون بايد با همون مردي که ميخواد با 18سال تفاوت سني ازدواج کنه،بچه داشته باشه،شاهد بزرگ شدن ثمر زندگيش باشه،جوونيشو بکنه،خونوادشو داشته باشه ولي من محروم باشم؟!مگه ما هر دو زن نيستيم؟!هردو دختراي يه پدر مادر نيستي؟!چرا اون اين همه حق داره ولي من حقي ندارم؟!چون بچه ي آخرم و مادرم بيوه هست و تنهاس؟!
نينا-نگــار!؟اي واي تو چه مرگته دختر؟!
مامان از در خونه سبزي به دست اومد تو و به ما يه نگاه کرد و گفت:
مامان-چرا همه وسط خونه نشستين همديگه رو نگاه ميکنين؟!کلي کار داريما..!

romangram.com | @romangram_com