#دالیت_پارت_37
-مامان و نامزدش آره
-چيکار ميکني؟
-مثل هميشه
-هميشه زنش نشده بودي..باهاش نبودي..ولي الآن قضيه فرق ميکنه
-چيکار کنم هستي؟برم جلو بگم شوهرت يک ماه و نيم قبل به اصرار و التماس و قسم و تهديد صيغه ام کرد بعد با نامردي من وادارش کردم کاري کنه که من ميخواستم و اون ازش بيزار بود
-بيزار بود؟!از خداش بود
-عليرضا اينطوري نيست
-اون تو دلش عروسي عروسي بوده که همچين پيشنهادي بهش دادي..نگار تو عفت و ارزش زندگيتو قربونيش کردي ولي فکر ميکني که الآن اون به صرافت افتاده؟!نه خواهر من مردا اينطوري نيستن
با بغض گفتم:
-نه عليرضا اونجوري که...
هستي پريد وسط حرفمو با عصبانيت گفت:
-عليرضا کيه!؟استغفرلاله نعوذ بلاله خداس؟!عليرضا رو براي خودت کردي بت؟گل بي عيب؟!
زدم زير گريه و با صداي نامفهومي گفتم:
-فکر ميکردم آروم ميشم هستي ولي داغونم داغــون
هستي با حرص گفت:
-بهت گفتم که اگه محرمش بشي اگه رابطه اي ايجاد بشه عشقت به عليرضا ملموس و چندبرابر ميشه
-چطوري چندسال ديگه زندگي کنم هستي؟فقط يکماه و نيم گذشته؟!
هستي آروم تر گفت:
-مادرت اينا فهميدن؟نه اينکه با علي بودي از حال و روز خرابتو ميگم،چيزي فهميدن؟
-مامانم چندبار باهام دعوا کرده که چرا اينطوري شدم،چرا حرف نميزنم؟چرا همش تو اتاقم گريه ميکنم؟يه بار هم به زور بردتم پيش روان شناس از اول تا آخر جلوي چشم يارو گريه کردم...
هستي يه خورده نگام کرد و سري تکون داد و دوباره به روبرو نگاه کرد و گفت:
-خدا اون موقع که عقل تقسيم ميکرد تو توي صف عشق و عاشقي بودي،عقل و عشق يه جا قرار نميگيرن عزيزدلم
-هستي وقتي کنارم قرار ميگرفت حس قدرت داشتم الآن حس ميکنم حتي ناي راه رفتن هم ندارم،حتي نفس ها با منت ميان و ميرن وقتي حتي به عکسش نگاه ميکنم و يادش مي افتم قلبم هري ميريزه صدام که ميکرد قلبم با شدت مي کوبيد،هيجاني دارم که توصيف نشدنيه،بايد جاي من بود تا فهميد انگار تموم دنيا جلوي چشمات حقيرن و فقط اون در کنارت عظيم و قابل روئت،حس ميکردم دوره ي شاهزادگيم که با فوت بابا به سر اومده بود با عليرضا دوره ي ملکه شدنم آغاز شده!...هستي باورت ميشه حتي فرياد زدنشو،عصباني شدنشو دوست دارم،حس ارزشمندي داشتم وقتي کنارش تو خيابون قدم ميزدم و دستمو دور بازوش حلقه ميکردم،هستي يعني اونم ياد اون روزا ميفته؟!
romangram.com | @romangram_com