#دالیت_پارت_39

اکرم-داشتيم به ديوونه بازياي نگار نگاه ميکرديم
مامان-اين چه حرفيه؟!
اکرم-ديوونه شده ديگه
مامان با اخم به اکرم نگاه کرد و مريم گفت:
مريم-خب آدم بعضی اوقات به تنهايي نياز داره
-درسته،حالا ميشه دت از سرم بردارين؟!اين يه حق رو که بهم ميدين ديگه؟!ميذاريد حداقل با خودم کنار بيام يا براي اونم بايد هرمان و مامان برام تصميم بگيرن؟!؟!
اکرم-هرمانو چيکار داي؟هرمان تو چه کارِ تو دخالت کرده؟جز اينکه هميشه خوشبختي تو رو فراهم کرده؛بيا و خوبي کن،برادراي مردم تره هم براي آدم خرد نميکنن بعد هرمان بدبخت.
-اکرم ميشي بس کني؟!
ميشه اونقدر جواب منو ندي؟فهميديم که عاشق سينه چاک هرماني
اکرم-معلومه که هستم از خواهر...
-وااااي..واااي..
از جا بلند شدم که برم تو اتاقم که اکرم گفت:
اکرم-ديوونه شده ديوونگيشم به پاي هرمان ميذاره
مامان-چيه تو دهنت افتاده هي ميگي ديوونه ديوونه!؟اون به تو توهين ميکنه که تو هرچي از دهنت درمياد بهش ميگي؟!
اکرم-نه که خيلي بزرگتر کوچيکتري سرش ميشه؟ادب داره؟بعدشم من که اينکارارو نميکنم دوساعت زل بزنم يه گوشه نگاه کنم و چت بشم،آدم سلام اينکارو نميکنه ديوننه ها...
در اتاقو بستم،دلم ميخواست از اين خونه فرار کنم،از اين اکرم پررو بي ادب فضول،از دقل بازياي نينا که حرف از زبونم ميکشيد و تحويل مامان و هرمان ميداد،از اينکه همه برام تصميمي ميگرفن،از اين همه فکر و خيال خسته ام از گريه از بي تابي،چه غلطي کردم!عليرضا از جلو چشمام نميره دارم ديوونه ميشم چيکار کنم؟!نه راه پس دارم نه راه پيش!
عکسامونو از کشو درآوردم و تو بغلم گرفتم و گفتم:
-خدايا يه بار ديگه فقط يه بار ديگه...بعد منو راحتم کن خلاصم کن نميتونم
بعدازظهر که سفره رو انداختن و همسايه ها اومدن چشمم به در بود مه فرخ خانوم(مادر عليرضا) و سمانه بيان،از خودم ميترسيدم..!
يکي از همسايه هامون گفت:
زن
همسايه-نگار جان؟چرا شب تولدي سياه پوشيدي؟!
-همينطوري!!

romangram.com | @romangram_com