#داغدیدگان_پارت_97

فروغ کم کم بی حوصله میشد ..

-حالا که چی ..؟

مریم بانو به آنی تصمیمش را گرفت ومسلسل وار پرسید ..

-حالا که به سلامتی رخت سیاهت رو از تنت دراوردی بگم حمیرا وپسرش بیان ..؟

اخم های فروغ درجا درهم رفت ..

-از سیاه در اومدن من چه ربطی به اومدن حمیراخانم وپسرش داره ..؟

مریم بانو التماس الود گفت ..

-فروغ جان به خدا درست نیست ..اینها از کی منتظرن که تو حال وهوات عوض بشه ..بذار بیان دو کلوم با پسرش حرف بزن اگه خوشت نیومد باشه هرچی تو گفتی میگم چشم ..

فروغ پوزخندی زد وبه یاد چند ماه پیش افتاد ..همان وقتی که ابولفضل سد راهش شده بود واز ته دل با چشمهای امیدوارش گفته بود که منتظرش میماند ..

به تلخی طعنه زد ..

-بنده ایشون رو قبلا زیاد زیارت کردم ..دو کلوم حرفمون رو هم زدیم ...نیاز به زیارت مجدد نیست ..

چشمهای مریم بانو کم مانده بود از حدقه بیرون بزند ...

با ابولفضل حرف زده ...؟کی ...؟نکند همان وقتی که به بیمارستان برده بودتش ..؟شاید هم وقت دیگری بوده ومریم بانو نمیدانسته ..؟

romangram.com | @romangram_com