#داغدیدگان_پارت_91

-ازتون خواستم بس کنید ..

با عصبانیت برگشت که به راه بیفتد که امیرحسین ازکنار سرقبر حسین گذشت وراه فروغ را سد کرد ..نمیتوانست اجازه دهد فروغ برود واو را پا درهوا رها کند

-کجا میخواید برید ..؟حتما خونتون پیش پدر ومادر پیرتون که چشمشون به شماست تا ببینن کی میخواید دست از این کارها بردارید ..کی میخواید دست از این خود خوری ها بردارید ..یا شاید هم میخواید مثل دفعه ی قبل خودکشی کنید ..؟

امیرحسین به قدری از رفتار فروغ ناراحت بود که متوجه ی حرفها ونیش کلامش نبود ...فروغ هم با هرکلام امیرحسین عصبی تر میشد ..امیرحسین را به واقع درک نمیکرد ..

-از سر راهم برید کنار ...

واز کنار امیرحسین گذشت که با صدای او در جا میخکوب شد ..

-به کاری که شما میکنید نمیگن زندگی ..میگن نفس کشیدن ..بدتر از یه گیاه فقط دارید روزهاتون روهدر میدید

امیرحسین قدمی به سمت فروغ برداشت ودرنگاهش خیره شد ..

-من دارم تمام سعیم رو میکنم تا بهتون کمک کنم ..اونوقت شما ..

فروغ با خشونت گفت ..

-من به کمک کسی نیاز ندارم آقا ..

امیرحسین از عصبانیت پوزخندی زد ..

-هه ..ندارید ..؟!یه نگاه به خودتون بندازید ..این زندگیه که شما دارید .؟من دارم از ته دلم به شما ابراز علاقه میکنم وشما پا روی من وعلاقه ام میذارید ..من همینجا حرفم رو میزنم وتا اخرش میرم ..شما هم مسئولید تا بایستید و گوش بدید

romangram.com | @romangram_com