#داغدیدگان_پارت_9
تمام راه را به کوب امده بود تا کسی را که با خریدن اب نبات چوبی وشکلاتِ گوشه ی قبرها محبتش را نشان میداد ببینید ..
ولی گویا بازهم مثل تمام یکی دوماه گذشته دیر رسیده بود ..
زانو زد کنار سنگ قبرها ...وفاتحه خواند ..حمدو سه سوره ..
برای هرکدام جدا ..حتی برای حسین هم خواند ..هم نامش بود وجوان ..درست مثل خودش ..مگر میشد نخواند ..؟
گل ها را به مساوات تقسیم کرد وگلبرگهای پرپر داوودی را روی گل های پرپر سرخ ریخت ..
بوی گلاب امیرحسین را مست کرد ..بعد از چند ماه به این نتیجه رسیده بود که امدن به سرخاک دخترش وارامشی که نصیبش میشود درهیچ جای دیگری نتوانسته نظیرش را پیدا کند ...
نیم ساعتی که گذشت ودرددل هایش را کرد وسبک شد، راه خانه را درپیش گرفت ..حتما زهرا سادات با اشِ رشته ی گرم وداغ منتظرش بود ...
-اومدی امیرجان ..؟
امیرحسین کفش های گلیش را همان جا بیرون خانه گذاشت وروی زهرا سادات را بوسید ..
-بازهم رفته بودی سرخاک ..؟
امیرحسین اه سنگینی کشید ...
-مگه جای دیگه ای هم دارم مادر من ...؟
چشمهای پیرزن دوباره نمناک شد ...هروقت که حال وروز و وضع نابسامان امیرحسین را میدید جگرش می سوخت ..
romangram.com | @romangram_com