#داغدیدگان_پارت_10


-الهی بمیرم برای دلت مادر ..

امیر حسین دست انداخت دور شانه های نحیف زهرا سادات ..پیرزن اخر عمری شده بود تیماردارش ...برادرها که از خدا خواسته مادر را رها کرده بودند وحالا امیرحسین مانده بود وزهرا سادات ..

-خدا نکنه مادر من ...

پیرزن دستی روی محاسن امیرحسین کشید ..از بعد از فوت نوه اش ریشش را نزده بود ...با ناراحتی نفرین کرد ..

-ایشالله شیوا خیر از جوونیش نبینه که این بلا رو سرتون اورد ..

قلب امیرحسین سنگین شد ...شاید گه گاهی که دلش هوای شیرین زبانی های مستانه را میکرد ..همچین نفرینی درحق شیوا به زبانش می امد ...ولی برخلاف حرف دلش! زبانش به حرف دیگری باز شد ..

- نفرین نکن مادرِ من ..مگه خودت نمیگی نفرین اول دامن خودمون رو میگیره ..؟

گوشه ی چشم زهرا سادات خیس شد ..

-چه کنم مادر ؟تو رو که میبینم جیگرم اتیش میگیره ..ببین چه جوری زندگیت رو از هم پاشونده ..

این از تو، اون از مستانه ..انگار یه جو عاطفه ی مادری تو وجود این زن نیست ..معلوم نیست الان توکدوم خراب شده ای به فکر قروفر خودشه ..

-بسه مادر... من که بچه ام از دست رفت ..گفتن این حرفها چه دردی دوا میکنه؟ اینقدر هم حرص نخور ..برای قلبت خوب نیست ..

زهرا سادات با چشمهای پراز اشک خیره شد به امیرحسین ...چه میکرد ..این هم بخت ته تغاریش بود ..کاری از دست هیچ کس برنمیامد ..


romangram.com | @romangram_com