#داغدیدگان_پارت_11

****

شیوا پشت درخت چنارِ کنار قطعه ایستاد واز دور به زنی که گویا از بستگان ِ سنگ قبر کناری مستانه بود دیده دوخت

زن را قبلا هم چند باری دیده بود ..بیشتر به خاطر اینکه هروقت سنگ قبر کناری را میشست سنگ قبر مستانه را هم میشست وبنا به سلیقه اش هدیه ای برای مستانه وپسر بچه ی یازده ساله اش میگذاشت ..وشیوا هربار با دیدن محبت مادرانه ی زن که حدس می زد مادر پسر بچه وهمسر مردِ فوت شده است کلی حسرت میخورد وشرمنده میشد ..شرمنده ی خدا ومستانه ودرنهایت امیرحسین، شوهر سابقش ..

دیگر فهمیده بود که دوشنبه عصرها امیرحسین به سر خاک مستانه می اید وشیوا هم نادم ودل تنگ دوشنبه ها را وعده ی دیدار قرار میداد وپشت درخت ِچنار کنار قطعه پنهان میشد ..تا امیرحسین سر برسد وشیوا بتواند یک دل سیر شوهرش را سیاحت کند ..

بعد از مرگ مستانه بود که شیوا تازه به خودش امد ..تازه فهمید که نه دوستهای رنگ ووارنگ ..ونه خرید وگشت وگذار هیچ کدام خوشبختی نمی اورند ..بلکه مردی که عاشقانه دوستت دارد ومحیط گرم خانه ای که دختری مثل مستانه ان را پر از نشاط کرده میتواند دل یک زن را خوش کند ..

شیوا معنی خوشبختی وزندگی را دیر فهمید ..خیلی دیر ..اصلا نفهمید کی به پایان زندگی زناشوئیش با امیرحسین رسیده فقط وقتی چشم بازکرد که مستانه بر اثر تب بالای چهل درجه مرگ مغزی شده واز دست رفته بود ..مستانه ی کوچکش ..مستانه ی نه ساله اش را خودش دستی دستی به کشتن داده بود ..

وحال چقدر دوست داشت تا زمان به عقب برگرد وبه جای هدر دادن وقت وزندگی وجوانیش به پای دوستهای بی معرفتش ،تمام دقیقه های عمرش را فدای مستانه وامیرحسین کند ..

مستانه راکه از دست داد امیرحسین به سختی سنگ شد ..اشک که نمیریخت فقط با ان پیراهن وشلوار مشکی دور خودش میچرخید وکارهای مجلس سوم وهفتم وچهلم را سروسامان میداد ودرتمام این مدت حتی یک لحظه را هم کنار شیوا نماند ..البته شیوا تمام حق را به امیرحسین میداد ولی چه میکرد که مادر بود واولاد از دست داده ...

حتی مرگ مستانه برای مادری مثل شیوا هم آخر دنیا بود ..هرروز به امید دیدن نرمشی در رفتار امیرحسین روزها را میگذراند وبا امید اندکی ،منتظر بخشش امیرحسین بود..

ولی وقتی مجلس چهلم تمام وخانه از حضور هربنی بشری خالی شد..وقتی که تنها شیوا ماند وسایه ی مردی به نام امیرحسین ..

امیرحسین با لحنی که هیچ شباهتی به مرد عاشق پیشه ی گذشته نداشت از شیوا خواست تا با دادخواست طلاق موافقت کند .. شاید بتوان گفت شیوا با شنیدن حرف های یخ زده ی امیرحسین در لحظه جان داد .

مستانه را که با آن شرایط از دست داده بود حالا امیرحسین هم میخواست تنهایش بگذارد ..قلب مرده وتنهای شیوا از شنیدن این خبر ایستاد .ولی بدبختی انجا بود که حتی زبانش هم به خواهش والتماس باز نمی شد ..

مثلا اگر حرفی میزد امیرحسین حاضر به بخشش بود ..؟ابدا ..امیرحسینی که مستانه اش را با دستهای خود زیر خاک کرده بود محال بود شیوا را ببخشد واز سر تقصیراتش بگذرد ..

romangram.com | @romangram_com