#داغدیدگان_پارت_12
شیوا بعد از شنیدن حرفهای تلخ وسرد امیرحسین حرفی نزد البته امیرحسین هم منتظر شنیدن جواب نبود ..تنها شیوا را سخاوتمندانه درجریان امور گذاشته بود ..
درظرف مدت سه چهار روز هردو بدون گفتن کلمه ای از هم جدا شدند ازانجایی که امیرحسین از قبل تمام کارها راکرده بود مشکلی هم پیش نیامد ..
امیرحسین به راحتی به محضر امد ودفترها را با خونسردی امضا کرد ..شیوا هم به اجبار، تاوان مادر نبودنش را پرداخت ودفتر را امضا کرد ولی مهریه اش رابرنداشت ..چکی را که امیرحسین روی میز گذاشته بود رها کرد وبی خداحافظی از پله های باریک محضر پائین رفت ..
شاید چند ماه پیش از خدایش بود که امیرحسین طلاقش دهد وبا پول مهریه اش خوش بگذراند ..ولی حالا به این نتیجه رسیده بود که خوشبختی را در دست داشته وبا حماقت های خودش مثل قطرات ابی که از لا به لای انگشتهایش میچکد وتمام میشود ..خوشبختی اش را حرام کرده است ..
شیوا جدا شد وامیرحسین خانه را فروخت وپیش مادر پیرش رفت ونفهمید که این شیوای رها شده ..دیگر هیچ شباهتی به شیوای چند ماه قبل ندارد ..این شیوا شرمنده بود ..گناهکار بود وبدتر از همه تنها بود ..تنهای تنها ..شیوا هیچ کس را در دنیا نداشت .
همین جا بود که از تنهایی وبی کسی به اجبار دست به دامن دوست های سابقش شد ولی امان از رسم زمانه ..دوستانش چقدر بوقلمون صفت بودند وشیوای احمق نمیدانست ..
همه دورش را خالی کردن ..وشیوا ماند ویک سوئیت چهل متری که ان هم از صدقه سری ارثیه ی پدری خریده بود ..از نظر مالی مشکلی نداشت ..خودش بود وخودش ..با کمک یکی از بستگان دور در یک فروشگاه فروشنده شده واموراتش را میگذراند
ولی بیچاره دل تنهایش ... شاید شیوا بعد از رفتن مستانه، مثل فروغ از پا نیفتاد ولی به قدری تنها وگوشه گیرشد که حتی خدا هم دلش به حال تنهائیش میسوخت ..بدکرده بود وجان دخترش را حراج کرده بود وحالا داشت لحظه به لحظه تاوان میداد.
فروغ گوشه ی مانتوی سیاه رنگش را جمع کرد وبا کف دست گلاب را که روی سنگ قبرها ریخته بود پخش کرد ..بازهم دوشنبه بود وفروغ مثل همیشه سرقرارش امده بود ...
دو بسته پاستیل میوه ای از کیفش دراورد وگوشه ی قبرها گذاشت ومادرانه لبخند زد
romangram.com | @romangram_com