#داغدیدگان_پارت_13

-بیاید بینید چی براتون اوردم ..پاستیل میوه ای ...از اون بزرگها که دوست دارید ...

دسته های گل کنارش را با حوصله بازکرد ودانه به دانه گل ها را پرپرکرد وروی سنگ قبر وحید وحسین ومستانه ریخت ...

بوی خوش گلاب وگل های رز بلند شد ...شاید همین عطروبو تنها مایه تسلی این روزهایش شده بود ..

با کف دست روی عکسها کشید. وحید وحسینِ خندان... چقدر دور ودست نیافتنی به چشم می امدند ...

مگر چند ماه گذشته بود؟شیش ماه ...هفت ..؟پس چرا اینقدر دور به نظر می امدند ..؟گویی سالیان سال از آن روزها میگذشت .

از ان روزهایی که وحید با شیطنت هایش صدایش را درمیاورد وحسین غش غش به خرابکاری های پسرش میخندید ...

بازهم اشکهایش روان شد ..دست خودش نبود ..همدمی نداشت جز این شبنم ها ..گلبرگ ها را از صورت حسین کنار زد ونجوا کنان زیر لب گفت ..

-یادته حسین؟ ..یادته چقدر بهت میگفتم رانندگیم افتضاحه نذار پشت فرمون بشینم ..؟ولی کوگوش شنوا ..کار خودت رو میکردی ..

اخر سر هم همین شد قاتل جون تو ووحید ..اخه چرا بهم اطمینان کردی؟ ..تو که وضع وحالم رو میدونستی چرا بهم اطمینان کردی که همچین بلایی سرتون بیارم ..؟

به خدا شرمنده ام ..شرمنده ی تو ..وحید ..مادرت ..پدرت ..میدونی سه ماه که حتی روم نشده درخونه ی مامان بابات رو بزنم ؟..

شرمم میشه تو چشمهاشون نگاه کنم ..خودم که میدونم قاتل تو ووحیدم ..با چه رویی برم دیدنشون؟ ..

دست کشید روی صورت جوان وحید ..

-وحید! ..وحیدم! ..ببخش مامان رو ..مامان احمقت الکی الکی سرت رو به باد داد ..

romangram.com | @romangram_com