#داغدیدگان_پارت_8


دزدگیر ماشین را زد وعرض جویِ پهن اطراف قطعه را یک ضرب پرید ...اما به محض سر بلند کردن... نگاهش به زن سیاهپوشی افتاد که سر به زیر و ارام شال سیاهش را از سوز وسرمای اخر ابان روی صورتش کشیده بود

چند قدم مانده به زن بوی خوش گلاب درمشام امیرحسین پیچید ..زن بدون نگاه کردن به امیرحسین با فاصله ی چند قدم از کنارش گذشت وبه ارامی از روی پل منحنی کنار قطعه رد شد ..

امیرحسین ناخواسته میخکوبِ زن شده بود ..صورت وظاهر زن به قدری رقت انگیز بود که دلِ امیرحسین را به درد اورد ...آه کشید وزیر لب زمزمه کرد .

-معلوم نیست برای مرگِ کدوم عزیزش این جوری سیاهپوش شده ...؟

زن به سمت دیگر خیابان رفت ودرِجلوی ماتیز سفید رنگ را بازکرد ..

امیرحسین حتی از این فاصله هم میتوانست هاله ی غمی که اطراف زن را احاطه کرده بود حس کند ..

زن سوار ماشین شد ودرنهایت نگاه امیرحسین جدا شد ..امیرحسین متاثر از دردِ زن ..دسته گلش را دردست فشرد وازهمانجا نگاهی به سمت سنگ قبر مستانه انداخت ..حتم داشت اینبار میتواند بستگان وحید وحسین راببیند ...

ارام و با حوصله به سمت قبرها حرکت کرد ولی با هرقدمی که برمی داشت چشمهایش از تعجب ریزتر می شد ..

به سنگ قبرها که رسید متعجب به اطرافش نگاه کرد .سنگ قبرها خیس بود وگل های رز شناور درلایه ی نازک گلاب واب خبر از تازه شسته شدن سنگ قبرها داشت ..

دوباره اطراف قطعه را کاوید ..هیچ اثری از اثار بازماندگان حسین ووحیدِ روی سنگ قبر نبود ..

با خودش فکر کرد نکند زنِ سیاهپوش صاحب قبر وحید وحسین باشد ...ولی سریع این فکر را رد کرد ..زن بیش از حد جوان بود ..

دسته گل را با بی حوصلگی کنار سنگ قبر مستانه رها کرد ..حالا که بازهم دیر رسیده بود هیجانش هم ته کشیده بود .. به امید دیدن صاحبِ دستی که سنگ قبر مستانه اش را زیبا شسته ،زود امده بود..


romangram.com | @romangram_com