#داغدیدگان_پارت_89
فروغ سری تکان داد ..تا به حال ارزش و احترام زیادی برای امیرحسین قائل بود ..اینکه میدید بی چشمداشت هرهفته بر سر مزار دخترش می اید وبرایش خیرات میکند ..اینکه پدر مهربان ومرد خوبیست ...چشم پاک ومحترم ..جوری که فروغ حس نمیکرد وجودش مزاحم قرارهای دوشنبه عصرهاست ..ولی حالا!؟ ..تمام تصور فروغ از امیرحسین در هم شکسته بود ..گویی تازه چشمهایش باز شده باشد ..
مرد مقابلش واقعا کیست ..؟ایا یک پدر متعهد ویک مرد شکست خورده است یا یک مرد ناپاک با افکار مخرب که تمام مدت برای به دام انداختن فروغ درخفا نقشه میکشیده ..
با ناراحتی اخم هایش را درهم کشید که امیرحسین با دستپاچگی گفت
-صبر کنید فروغ خانم ..من شاید حرفم رو درست شروع نکردم ..حسی که بهتون دارم یه حس پاکه ..نه اون چیزی که فکر میکنید ..
فروغ کمی ارام شد ..هرچندکه باز هم با سوءظن به امیرحسین نگاه میکرد ..
-من نیتم خیره ..فکر میکنم تو این مدت اونقدر من رو شناخته باشید که بدونید چه جور ادمی هستم ..من دارم رسما ازتون
فروغ دستش را به معنی صبر کنید بالا اورد
-لطفا بس کنید ..شما شرایط من وبهتر از هر کسی میدونید ..میدونید چه حال وروزی دارم ...تمام حسی که شما راجع بهش حرف میزنید حس ترحم ودلسوزیه ..یا شاید همدردی ..اینکه هردومون عزیز از دست داده ایم وشرایط یکسانی داریم ..
امیرحسین وسط حرف فروغ پرید ..
-ولی احساس من با چیزی که شما میگید فرق داره ..
فروغ قاطعانه پی حرف را گرفت ..
-حتی اگه فرق هم داشته باشه نمیخوام بشنوم ..بهتره همه چیز رو همین الان تموم کنید ..من هم وانمود میکنم چیزی نشنیدم ..
قدمی برداشت که پایش روی شاخه ی گل کنار پایش رفت وشاخه ی گل زیر فشار کفشش پرپر شد ..
romangram.com | @romangram_com