#داغدیدگان_پارت_86
-هی ابولفضل کجایی ..؟
ابولفضل به ناگاه از جا پرید ..بازهم داشت به فروغ فکر میکرد ..رامین دست به کمر با چشمهای ریز شده نگاهش میکرد ..ابولفضل دستی به گردنش کشید وپرسید ..
-چیه .؟چیزی میخوای ..؟
رامین همانگونه که ایستاده بود جواب داد ..
-چیزی که نمیخوام میگم چته ؟چند وقته تو فاز نیستی ..؟بچه ها میخوان برن دربند تو هم میای ..؟
-نه حالش و ندارم ..
-ای بابا باز چی شده ..؟یاد یار افتادی ..یا دوباره عاشق شدی ..؟
ابولفضل حرفی نزد که رامین گفت ..
-خیل خب بابا نمیخواد اونجوری نگام کنی ..شب بیا خودم سرحالت میارم ..
-گفتم که حسش نیست ..شما برید بهتون خوش بگذره ..
-اه تو هم با این اخلاق ضد حالت ..نیا بابا... اصلا کی خواست تو بیایی ..
وبا دلخوری از ابولفضل جدا شد وابولفضل ...بازهم خیالش پرکشید به گذشته ..از کی این قدر منزوی شده بود ..گوشه گیر وتنها ..
romangram.com | @romangram_com