#داغدیدگان_پارت_85

دلش ناغافل به حال شیوا اتش گرفت واز امیرحسین دل چرکین شد ..چطور یک مرد میتواند تا این حد از زنش دور شود که حتی نداند زن بیچاره اش هرهفته به عشق او ودخترش به بهشت زهرا می اید ولی روی جلو امدن را ندارد ..

مگر امیرحسین زنش را نمیشناخت ؟بیچاره شیوا ..بیچاره ما زنها ..بیچاره جنس لطیف که حتی اگر گناهکار هم باشند داغ اولاد را که فراموش نمی کنند ..

اما مردها ..همین مردهایی که اسم خودشان را سالار خانواده گذاشته اند به راحتی انگ میزنند ..بی دلیل ومنطق ..

فروغ دل شکسته توپید ..

-این جوری نگید ...ما ادمها خیلی از رازهای زندگی دیگران رو نمیدونیم ..فکر نمیکنم تو دنیا مادری وجود داشته باشه که داغ بچه اش رو ببینه وبی تفاوت باشه ..شاید... شاید خجالت میکشه ..اون هم مثل من قاتل بچه اشه ..درسته که ناخواسته باعث مرگ بچه هامون شدیم ولی به هرحال مقصر اصلی ما هستیم ..من هم روزهای اول حتی از روی پدر ومادر حسین خجالت میکشیدم ..

حس میکردم همه با انگشت من رو به هم نشون میدن وزیرلب بهم میگن قاتل ..خانم شما هم شاید همچین حسی داره .من خیلی خوب میتونم درکش کنم ..

امیرحسین به فکر فرورفت ..ممکن بود حرفهای زن درست باشد؟ ..شاید شیوا هم مانند زن ..؟ولی نه ..شیوا اهل محبت مادرانه نبود ...

ولی با وجود تمام منفی بافی های امیرحسین ..حسی ته دلش جا به جا شد نگاهش بالا امد واطراف قطعه را کاوید ..حتی تجسم اینکه فروغ حقیقت را گفته باشد وشیوا درتمام این مدت به بهشت زهرا می امده پشتش را میلرزاند ..

اینکه نکند شیوا عوض شده وبه واقع خون دل میخورد از مرگ دخترش ...چشمهایش را بست ونفس گرفت ..کمی احساس عذاب وجدان داشت ..اینکه خیلی وقت است از حال زنش یا بهتر است بگوییم زن سابقش بی خبر است ...

***

این روزها ابولفضل بی هوش وحواس تر از همیشه ساعاتش را میگذراند ..به قدری فکرش مشغول فروغ است که درست وحسابی به هیچ کارش نمیرسد ..هربار که تصمیم میگیرد به کارش توجه وفکر فروغ را از سر بیرون کند بعد از دقیقه ها به خود میاید ومیبیند که ناخواسته ساعتهایش را به فروغ فکر کرده وتازه از هپروت بیرون امده ..

انصاف نبود ..الحق که انصاف نبود ...فروغ با پا پس کشیدن هایش بدجوری ابولفضل را زابراه کرده بود بی مروت هیچ توجهی به ابولفضل وشیفتگی هایش نداشت ..حتی نگاه نگران ابولفضل را هم نمیدید که چه شبهایی از پشت شیشه ی اطاقش به پنجره ی کوچک اطاق فروغ خیره می ماند ودر ذهنش اورا تجسم میکرد ..اصلا انگار فروغ در این عالم نبود که نگران ابولفضل وبی تابی هایش باشد ..درخودش ودردهایش غرق بود وهیچ چیز را نمیدید وابولفضل بیچاره نمیدانست این رویه تا کی ادامه دارد واو تا به کی باید دندان روی جگر خون شده اش بگذارد ..

ولی ابولفضل مثال گذشته بازهم صبوری میکرد ..اگر فروغ خیالش را بابت ازدواج مجددش راحت میکرد ابولفضل حاضر بود تا اخر دنیا هم منتظر فروغش بماند مثال تمام ایام گذشته ..درست است که غم جدایی از یار وحسرتها پیرش کرده بود ولی همانند اهن تفدیده ابدیده شده بود ...

romangram.com | @romangram_com