#داغدیدگان_پارت_80


-خانم معروفی برای سالگرد مستانه سالن گرفتیم ..کارتش همراهم نیست میخواستم دعوتتون کنم برای مجلس سالن

فروغ نفسی گرفت از وقتی همسر سابق امیرحسین را دیده وبا اون همکلام شده تصمیمش را گرفته بود تا فاصله اش را با پدر مستانه حفظ کند ..چشم زنی به دنبال این مرد بود وکار درستی نبود که بیش از حد مجاز به او نزدیک شود ..

-شرمنده ام اقای پیمانی واقعا دوست داشتم تو مراسم دخترتون شرکت کنم ولی نمیتونم قبول کنم ..خدا رحمتش کنه وبه شما صبر بده ..

درنهایت با اجازه ای گفت وبی فوت وقت سوار ماشین شد وبا خداحافظی کوتاهی راه افتاد .....وامیرحسین را بانگاهی نگران یک سوال بی جواب در بهشت زهرا رها کرد ..

مردی که درسالگرد فوت حسین ووحید کنارش بود کیست ..؟

***





تا هفته ی بعد سر برسد جان امیرحسین به لبش رسید ..فکرش حول وهوش مردی که کنار پای فروغ چمباتمه زده بود میگردید ..اینکه کیست وچه نسبتی با فروغ دارد؟ ..مطمئن بود که برادرش نیست ..حتی فامیل هم نیست ..چون درتمام چند ماه گذشته مرد را ندیده بود ..حالا امیرحسین مانده بود ویک علامت سوال بزرگ ..مرد کیست .؟

بدبینی وجودش را گرفته بود ..ضمیر ناخوداگاهش فریاد میزد که مرد همانیست که درکوچه وخیابون از فروغ خواستگاری کرده ..گاهی به قدری به ان روز ومردی که صورتش را ندیده بود فکر میکرد که رگهای گردنش برجسته میشد ونفسش میرفت ..فروغ را به نوعی ناموس خودش میدانست وجز خودش اجازه ی چپ نگاه کردن به هیچ احدالناسی را نمیداد

روز دوشنبه که سر رسید امیرحسین زودتر از حد معمول رسیده بود ولی از ماشینش پیاده نشد ..همانجا منتظر ماند تا فروغ با همان رخت ولباس سیاه سر برسد ..با اعصاب خراب مدام سرتا ته قطعه را نگریست وپوست گوشه ی لبش را جوید

همین که ماتیز سفید رنگ فروغ از ته بهشت زهرا هویدا شد امیرحسین نفس اسوده ای کشید ..فروغ بالاخره امده بود وامیرحسین قصد کرده بود تا ته توی ماجرا را درنیاورد دست از سر فروغ برندارد


romangram.com | @romangram_com