#داغدیدگان_پارت_78
-برو دیگه داره میره ..
امیرحسین لب زد ..
-اخه ..؟
حرفش نصفه ماند ..فروغ داشت میرفت وامیرحسین نمیخواست این وعده ی طلایی را از دست بدهد ..
نگاهی به چپ وراستش انداخت کسی حواسش به اون نبود ..چند قدمی عقب رفت وبه دنبال فروغ راهی شد ..
فروغ سینی خالی حلوا را با حوصله در پلاستیک چپاند ودزدگیر ماشین را زد ..امیرحسین که به نزدیکیش رسید صدا زد ..
-خانم ...؟ببخشید ..
فروغ سر چرخاند ..پدر مستانه روی پل منحنی صدایش کرده بود سرجا ثابت ماند تا امیرحسین به او برسد ..
امیرحسین پل را که رد کرد حواسش به فروغ بود وتوجهی به اطراف نداشت ..ولی فروغ نه ..از طرفی نگاهش به امیرحسینِ بی حواس بود واز طرفی از گوشه ی چشم پراید سفیدی را که با سرعت داشت به سمتشان می امد را دید ..
نا خوداگاه دستش را به سمت امیرحسین بلند کرد ونیمه بلند فریاد زد ..
-مواظب باشید ..
امیرحسین درلحظه به خود امد ودرجا ایستاد ..پراید با اختلاف چند سانت از کنارش مثل برق وباد گذشت ونفس هارا در سینه ی امیرحسین وفروغ حبس کرد ..امیر حسین که نگاهش را از پراید دور شده برداشت فروغ تازه نفس گرفت ..نزدیک بود پدر مستانه با اسفالت خیابان یکی شود ..
romangram.com | @romangram_com