#داغدیدگان_پارت_77

-کیه ..؟همکارته ..؟

امیرحسین که بیشتر از این سکوت را جایز ندید ..به حرف امد ..

-همون زنیه که قبرپسرش کنار مستانه است ..

نگاه زهرا سادات به ناگهان روی سنگ قبر کناری که زیر پایه های صندلی کرایه ای لم داده افتاد ..

صورتک های خندان وحید وامیرحسین دلش را چنگ میزبه دلش چنگ انداخت ..زهرا سادات مادر است ...ولی فرزند از دست نداده هم میداند که غم بزرگیست ..مخصوصا که پسر بچه همسن وسال نوه اش است ..چانه اش بی اراده لرزید وفاتحه ای روی لبهایش جاری شد..

بهشت زهرا است دیگر ...هروقت که قدم به ان میگذاری ذکر هرلحظه ات میشود خواندن فاتحه وصلوات برای شادی روح اموات ..

نگاه امیرحسین بازهم پی فروغ گردید ولی فروغ دیگر نیست ..سر چرخاند وبا چشم دنبالش گشت..با دیدنش کنار اب خوری نفس اسوده ای کشید فروغ هنوز هم نرفته ..زهرا سادات که فاتحه خواندنش تمام شده بازبه حرف آمد..

-همون زنیِ که میگفتی قبر مستانه رو هم میشوره وبرای بچه ها کیک وشکلات میذاره ..؟

امیرحسین تنها سکوت کرد ..غرق در دیدن فروغ ومعصومیتش است ..زهرا سادات که نگاه پسرش را دید شصتش خبردار شد که خبرهایی هست که او از انها بی خبر مانده ..شاید هم میدانسته وتا به حال خودش رو به کوچه ی علی چپ میزده ..

با دیدن سینی خالی زن وقدم هایش که به سمت پل منحنی پیش میرفت سقلمه ای به پهلوی امیرحسین زد وزیرلب جوری که کسی متوجه نشود زمزمه کرد ..

-برو دعوتش کن بیاد سالن ..

امیرحسین نمیدانست چه جوابی بدهد ..برود یا نه ..هرچند که خودش دوست داشت تا به زن حالی کند او را دیده وچقدر سپاسگذارش است که امروز برای سالگرد دخترش حلوا خیرات کرده ...ولی از طرف دیگر هنوز انقدر با اون عیاق نشده که به سالن دعوتش کند ..

زهرا سادات که تعلل امیرحسین را دید تشر رفت ..

romangram.com | @romangram_com