#داغدیدگان_پارت_76
ازجا بلند شد وبا خداحافظی کوتاهی بدون نیم نگاهی به قبر دخترش وکسانی که دروش را گرفته اند سوار تاکسی شد ورفت
فروغ هم دیسش را در دست گرفت ودوباره شروع به خیرات کردن حلوا کرد..امیرحسین که در گوشه ی جمعیت چشم میگرداند ..نگاهش به فروغ افتاد وخیره ماند ..فروغ است ..مادر وحید وسینی به دست داشت خیرات میکرد ..
زهرا سادات که نگاه خیره ی امیرحسین را دید گردن کشید از بین جمعیت... ولی با ان قد کوتاهش چیزی پیدا نکرد که به حرف امد ..
-چی شده مادر ..به کجا نگاه میکنی ..؟
امیرحسین نفسی گرفت ..نمیدانست جایز است راجع به فروغ با مادرش حرف بزند یا نه ولی وقتی نتوانست نگاهش را حتی برای ثانیه ای از روی فروغ سینی به دست بردارد بالاخره تصمیمش را گرفت ..
-یکی از آشناها رو دیدم ..
زهرا سادات با ان قد ریزه اش بازهم نگاهی به سمت جایی که امیرحسین به ان خیره است انداخت ..جز زنی سینی به دست که حلوا خیرات میکرد کس دیگری را ندید ..
بازهم نگاهی به امیرحسین انداخت ..امیرحسین اصلا در این عالم نبود ..ابروهای زهرا سادات در هم گره خورد وبازهم نگاه کرد .انگار واقعا نگاه امیرحسین روی زن است ..
-اون خانم رو میشناسی ..؟
امیرحسین تکانی خورد ..مادرش فهمیده بود نگاهش به کیست ..امیرحسین تنها سر تکان داد ..
romangram.com | @romangram_com