#داغدیدگان_پارت_75

فروغ دستش را در دست گرفت وبه ارامی به نشانه ی همدردی فشرد..

-متاسفم عزیزم ..من واقعا نمیدونستم ..

شیوا نمیداند چرا وبه چه علت ولی انقدرها هم از فروغ بدش نمی اید ..شاید باید گفت به نوعی او را همدرد خود میبیند ..

فروغ هم فرزندش را از دست داده، اون هم با اهمال کاریش باعث مرگ عزیزانش شده ..همینها باعث شد بی اراده سرش را روی روی شانه ی فروغ بگذارد ..

-من خیلی تنهام ..توی دنیا هیچ کسی برام نمونده ..دخترم که رفت .امیرحسین هم که تنهام گذاشت ..یه روزی از خدام بود که ازش جدا بشم ویه زندگی مستقل داشته باشم ولی حالا میفهمم چقدر اشتباه کردم .حالا که تو تنهایم دارم میپوسم وجرات حرف زدن ندارم ..حالا که فهمیدم چقدر به امیرحسین وزندگیم علاقه داشتم باید تنهایی سر کنم وتقاص بلایی که سر دخترم اوردم پس بدم ..

اشکهای فروغ دوباره بی اذن او روان شد ..این روزها هرکسی که برایش درد ودل میکرد فروغ را به گریه می انداخت ..دل نازک شده بسیار ..حتی برای بچه گربه ی سرما زده در خیابان هم دلش میگرفت ..چه برسد برای کسی مثل شیوا که بدتر از اون تنهای تنهاست ..

شاید این اولین بار بود که فروغ فهمید از اون هم بدبخت تر وجود دارد کسی مثل شیوا که نه حتی مادر دارد ونه پدر ..شوهرش را هم دوست داشت که با سهل انگاریش دیگر اورا هم نداشت ..شیوا وفروغ انقدر در اغوش هم گریه کردند که هردو کمی سبک شدند ..

شیوا خسته ونذار از جا بلند شد وشانه ی فروغ را بوسید ..

-ممنونم ..

فروغ اشکش را پاک کردونیم لبخندی زد ..

-اسمم فروغه ..

شیوا بی لبخند جواب میدهد ..

-منم شیوام ..

romangram.com | @romangram_com