#داغدیدگان_پارت_72
-اگه کمکی از دست من برمیاد ..؟
شیوا حرفی نزد ..فقط دوباره بغض کرد ..چانه اش لرزید ..مادر وحید به نظر ادم خیلی خوبی می امد ..وهمین هم دل شیوا را به درد می اورد ..امیر حسین حق داشت نگاهش مدام پی زن بگردد ..زن نقطه ی مخالف شیوا ورفتارش در گذشته بود ..
فروغ که چانه ی لرزان ودستهای سرخ زن را دید دلش سوخت ...بسیار هم سوخت ..یاد خودش افتاد ..یاد روزهایی که هیچ کس نمیتوانست دردش را بفهمد ..بی اراده واز سرحسن نیت وخیر خواهی کنار زن روی جدول نشست ..درست پشت به امیرحسین وجماعتی که برای سالگرد دور قبر مستانه ی کوچک خیمه زده بودند ..
سینی حلوا را روی زانویش گذاشت وآه کشید ..فروغ به خوبی حس های زن را درک میکرد ..این چانه ی لرزان ..این سینه ی پر بغض با ساعتها گریه هم ارام نمیگرفت ..
نفسی گرفت وبه حرف امد
-پسر وشوهر من تو این قطعه دفن شدن ..
برگشت وبا سرانگشت به جایی که مداح روضه میخواند اشاره کرد وادامه داد ..
-همونجایی که اون مداح وایساده ..هفته ی پیش سالشون بود ..
شیوا بی اراده لب زد ..
-خدا بیامرزدشون ..
فروغ لبخند کمرنگی زد ..
-خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه ..عزیز از دست داده ای ..؟
romangram.com | @romangram_com