#داغدیدگان_پارت_71
مداحی که تازه شروع شده بود فروغ هم با بسته های شکلاتش از راه رسید ..امروز به نیت فوت مستانه ووحید حلوا پخته بود وشکلات خریده بود ..بی صدا بدون اینکه سرخاک ومیان شلوغی ها برود شکلات ها را پخش کرد ..دیس حلوا را هم در دست گرفت وبه سراغ باقی ماندگان باقی قبور رفت ..
نگاهش به زنی افتاد که کناردرخت چمباتمه زده وبه شدت زار میزد ..انقدر از دیدن وضح وحال اشفته ی زن قلبش به درد امد که نتوانست بی اهمیت رد شود وزن را فراموش کند ..
بی اختیار به کنار زن رفت وبرای عوض شدن حال وهوایش سینی حلوا را به سمتش گرفت ..
-خانم بفرمائید ..
شیوا با چشمهای سرخ وشالی که نصف موهای نیمه مرتبش را پوشانده بود سر بلند کرد ..زن را دردم شناخت ..مادر وحید بود همانی که در این روزها امیرحسین را مسخ خود کرده بود ..
حسرت در دلش نشست ..شاید هم لحظه ای قبطه خورد به زن مقابلش ..هرچند که لابه لای حس های در قلبش کمترین حسودی یافت نمیشد ..
شیوا خود را لایق این مجازات میدید .اینکه شوهری که با تمام وجود دوست داشت دستی دستی راهی دامن زن دیگری کند ..
-خانم ..؟حالتون خوبه ..؟
شیوا تازه به خود امدونگاه خیره اش را از صورت فروغ جدا کرد ..فروغ مصمم برای کمک به زن دوباره پرسید ..
-میخواید براتون اب بیارم ..
شیوا لبخند محوی زد شاید هم پوزخند ..درحالت عادی دلش میخواست سربه تن زن نباشد ولی در این شرایطی که داشت، دستش کوتاه بود ..مخصوصا که فروغ بیش از حد معصوم ومظلوم به چشم می امد ..
پلک زد وکاسه ی چشمهایش را از اشک خالی کرد ..
-نه ممنون ..خوبم ..
romangram.com | @romangram_com