#داغدیدگان_پارت_69
ابولفضل که بی قراری فروغ را دید سریع به حرف امد ..
-به هرحال ادامه دادن این بحث درست نیست ..شما مریض احوالید والان وقت استراحتتونه ..من یه زنگ به مادرتون میزنم وشما هم استراحت کنید ..
ابولفضل گوشیش را از جیب در اورد ودر نهایت فروغ را تنها گذاشت تا اندکی بیاساید ..خودش میدانست اصلا وقت خوبی را برای ابراز علاقه انتخاب نکرده ولی ترجیح میداد فروغ حرفهایش را بشنود وبعد انتخاب کند تا اینکه صحبت نکرده یکسره جواب رد بدهد ..
فروغ ملافه را تا گلویش بالا کشید. کمی سردش شده بود ..نوک انگشتان دستش هم کرخت ومغزش در حال انفجار بود ..
این عاشق دوازده ساله دیگر از کجا پیدا شده بود ..؟اگر ابولفضل حقیقت را میگفت پس چرا فروغ چیزی به یاد نمی اورد ..یعنی تا این حد از عالم وادم جدا بود ..؟
چشم هایش را روی هم گذاشت ویاد لحظات قبل افتاد ..یاد ابولفضلی که کنار پنجره ایستاده بود ومیگفت( با همه چیز کنار می اید جز اینکه فروغ بلایی سر خودش بیاورد ..)
نفسش را رها کرد وزیر لب گفت ..
-حالا این یکی رو کجای دلم بذارم ..؟
امیرحسین یک هفته ی تمام در بی خبری واسترس گذراند ..نگران مردی بود که دور وور فروغ میچرخید ..همان مردی که شاید مرد همسایه روبه رویی بود ..همانی که دل فروغش را با خواستگاری احمقانه اش رنجانده بود ..
دل امیرحسین بی جهت شور میزد ..حس میکرد جلوی چشمهایش فروغ را میبرند واو دیگر دستش هم به فروغ نمیرسد ..عجب روزهایی بود همه دل نگرانی ..فکرهای جورو واجور ..داستان فکرهای بی سرو تهش به انجا کشید که حتی زهرا سادات هم شصتش خبردار شده بود اتفاقی افتاده وامیرحسین را هوایی کرده ..شاید هم چون تا چند روز دیگر سرسال مستانه بود امیرحسین را غصه دار کرده ..
ولی زهرا سادات با همان شم مادرانه اش به خوبی متوجه شده بود که داستان ماورای مرگ نوه اش واهمال کاری شیواست ..
romangram.com | @romangram_com