#داغدیدگان_پارت_68
از این صراحت کلام فروغ به لکنت افتاد
-من ..من واقعا نمیتونم این همه صبوری ومحبت شما رو درک کنم ..
لبخند ابولفضل بازتر شد
-اگه بدونید که دوازده ساله بهتون علاقه دارم چطور ..؟
فروغ پیش خودش حساب وکتاب کرد ..دوازده سال ..؟یعنی از وقتی بیست ساله بود ..؟با تعجب سر بلند کرد ویک بار دیگر با کنجکاوی صورت ابولفضل را کاوید ..ولی نه هرچه بیشتر نگاه میکرد باز هم نمیتوانست به وضوح مرد را به یاد بیاورد ..البته از دور میشناسد ولی اینکه مجنون دوازده سال گذشته اش باشد عجیب است ..
-حتمافکر میکنید چطوری ممکنه که من دوازده سال دوستتون داشته باشم وشما حتی من رو به خوبی نشناسید ..خب شاید باید گفت تقدیر وقسمت ..سیزده سال پیش که تازه اسباب کشی کرده بودیم برای اولین بار دیدمتون ..دروغ نمیگم تو نظر اول اصلا برام مهم نبودید ولی به مرور به دیدنتوت عادت کردم ..میخواستم زندگیم رو به راه بشه وبیام خواستگاری که خبر ازدواجتون رو زودتر شنیدم ..بعد از اون هم اینقدر از زندگیتون راضی بودید که به خودم اجازه ی مزاحمت ندادم ولی حالا ..
-خواهش میکنم ادامه ندید ..من این جوری بیشتر معذب میشم ..
ابولفضل با صراحت وقاطعیت پرسید
-چرا ..؟به خاطر علاقه ای که تو طول دوازده سال کم نشده .
-هرچی که بوده مال گذشته است ..خواهش میکنم ازتون ..دست از این محبت یک طرفه بردارید ..من وشما هیچ وجه اشتراکی با هم نداریم ..
-شما اجازه ی نزدیک شدن رو هم به من نمیدید چه جوری میتونید تشخیص بدید که وجه اشتراکی داریم یا نه ..؟
فروغ کم کم کلافه شد ..هردری را که می بست ابولفضل دردیگری راباز میکرد ..حال واحوالش هم انقدر روبه راه نبود که حوصله ی کشش بحث را داشته باشد ..به ناچار چشمایش را بست وبا سرانگشت مالید ..
romangram.com | @romangram_com