#داغدیدگان_پارت_67
بیچاره ابولفضل ..بیچاره ابولفضلی که روحش هم از وجود امیر حسین با خبر نبود ..
فروغ که هوش وحواسش سرجا امد از وجود ابولفضل معذب شد ..عصبانی هم شد ..مادرش چه فکری با خودش کرده .اصلا مریم بانو هیچ ..پدرش چه ...؟چگونه به این راحتی او را با پسری مثل ابولفضل تنها رها کرده اند ..عقلشان کجا رفته ...
نیم خیز شد درجا...نگاه ابولفضل را که به سمتش چرخیده دید معذب تر شد ..اخر این چه وضعیست ..؟
ملافه را بالا کشید وسر به زیر گفت..
-ببخشید اقای موسوی باعث زحمت شما هم شدم ..
ابولفضل نگاه از فروغ گرفت وسر به زیر زمزمه کرد .. ..
-این چه حرفیه ..؟من فقط نگران شمام ..دکتر میگفت بیشتر از اینها باید مراقب خودتون باشید ..
فروغ حرفی نزد ..بیش از اندازه از دست مادرش دلخور است ..ابولفضل با سکوت فروغ بازهم لب باز کرد ..
-فروغ خانم میدونم الان وقت گفتن حرفهای گذشته نیست ..نمیخوامم دوباره تو این موقیت وشرایط شما خواسته هام رو تکرار کنم فقط خواستم بگم درسته که بهتون قول دادم منتظرتون بمونم ولی به هیچ وجه دوست ندارم شما رو تو این شرایط ببینم ..ازتون خواهش میکنم مراقب خودتون باشید ..من همه جوره شما رو درک میکنم ولی واقعا نمیتونم شما رو تو این وضعیت ببینم ..
فروغ رینگ ساده ی انگشتش را لمس کرد وهمزمان گفت
-برای من صبر نکنید ..ببینید ..؟یک سال گذشته وهنوز هم داغشون برام تازه است ..
ابولفضل لبخند محوی زدوفروغ از ته دل اعتراف کرد که ابولفضل موسوی با این لبخند مردانه بیش از حد جذاب شده ..
-من منتظرتون میمونم ..هرروز رو سر میکنم تاروزی که بدونم شما حاضرید محبت من رو قبول کنید ..
romangram.com | @romangram_com