#داغدیدگان_پارت_64
فروغ با حسرت آه کشید
-شما هیچ وقت درد من رو نمیفهمید ..شاید شما بتونید مرگ دخترتون رو فراموش کنید وبه جای خالیش عادت کنید ولی من نمیتونم ..هیچ وقت نمیتونم ...
بعد از زدن این حرف قیام کرد وبا تشکر کوتاهی از کنار امیرحسین گذشت ...امیرحسین را با فکرهای نگران کننده اش باقی گذاشت وبه راه افتاد ونفهمید چه اشوبی به دل امیرحسین بنده ی خدا انداخت ..
***
سه ماه از ان روزها می گذرد ..بهار است وغنچه های شکفته اش ..درختهای بهشت زهرا همگی سر از نو زنده شده اند .بهشت زهرا با درختهایش شده بستان ...هوا نه سرد است ونه گرم ..دلم امیرحسین اما ..جوان جوان شده است ..سه ماه گذشته وحالا دل امیرحسین بی تاب فروغ است ..فروغی که همچنان غمناک وسوزان یاسین می خواند وبرای طفلکان زیر خاک اب نبات چوبی وپاستیل خیرات می کند ..سه ماه گذشته وحالا سالگرد فوت خوانواده ی فروغ است ..سالگرد از دست دادن حسین ووحید زیر خاک ..
فروغ مثل همیشه است سیاه پوش وکم توان ..بی روحیه وبی هدف ..یک سال از مرگ عزیزانش گذشته واون هنوز زنده است ..زنده ونفس میکشد بی حسینش ..بی وحید تک دانه پسرش ..عجب روزگاریست ..غریب ،عجیب ..تلخ وبی وفا ..
مادر اینجا صحیح وسالم وتن درست و...پسر انجا زیر خاک پوسیده ..رفته ...
امیرحسین هم خبر از رسیدن سالگرد فوت حسین ووحید دارد ودلش شور می زند ..خبر از زاری ها ولابه های فروغ مادر دارد ..خبر از بار گناهی که به دوش می کشد ..می داند که ساعت پنج مراسم دارند ..نوحه خوانی سرخاک وامیرحسین نمی داند چگونه بین خیل جمعیتِ دور قبر مرهم ،دردهای فروغ شود ..
بیچاره امیرحسین بعد از شیوا عاشق نشد ونشد ..عاشق فروغ سیاهپوش شد ..همین زنی که پسر همسایه روبه رویی خواستگار پا به جفتش شده وبا حرفهایش دل فروغ را رنجانده ..
فروغ را که چمبره زده کنار خاک دید قلبش به سوزش افتاد ..فروغ بیشتر از همیشه اب شده ...نذار شده ..نگاهش را بین جماعت فک وفامیل ودوست وآشنا گرداند ..مادر وپدر فروغ را از قبل میشناخت ..در این چند ماه گه گاهی به سر خاک داماد ونوه شان امده بودند ..پدر ومادر حسین خدا بیامرز را هم میشناسد ..ولی درنهایت ..نگاهش به مردی افتاد که پشت به اون لیوان اب در دست کنار فروغ چمباتمه زده
صورت مرد را به وضوح نمی دید ولی معلوم بود مرد موقریست ..جوان وچهار شانه ..امیرحسین هرچقدر فکر کرد یادش نیامد که فروغ حرفی از برادرش زده باشد ...هرچه بیشتر فکر میکرد کمتر تشخیص میداد مرد کیست که کنار زن رویاهایش خیمه زده ...
نکند همان باشد ..همانی که فروغ شکایش را به سنگ قبر امیرحسین برده بود ..همانی که درخیابان سد راهش شده وگفته بود منتظش می ماند ..فروغ که لیوان را پس زد مرد هم بلندشد ودر سیل جمعیت اطراف قبر گم شد. وامیرحسین هرچقدر چشم گرداند دیگر اثری از اثار مرد هویدا نبود..
romangram.com | @romangram_com