#داغدیدگان_پارت_63

امیرحسین حرفش را مزه مزه کرد ..خیلی دوست داشت بداند چرا زن دو هفته ی پیش نیامده ..وچرا وقتی امده با همیشه فرق داشته ..مخصوصا که به شدت در مورد خواستگار زن کنجکاو بود وحس میکرد نیمی از مشکلات زن به خاطر همین مرد است ...پسر حمیرا خانم ...

-ببخشید میشه ازتون یه سوالی بپرسم ...

فروغ دماغش را بالا کشید وسری به معنی اری تکان داد ...

-دو هفته ی پیش ..چرا نیومدید ..؟

فروغ یاد ماجرای خودکشیش افتاد ...چقدر احمقانه خودکشی کرده بود ..اگر قرار بود بازهم خودش را به کشتن بدهد مطمئنا راه ساده تر وفوری تری پیدا میکرد ..

همانگونه که نیشخند محوی گوشه ی لبش لم داده به سادگی گفت..

-خودکشی کردم ..

تیره ی پشت امیرحسین د رجا لرزید ..چه راحت گفته بود خودکشی کرده ..گویی وعده ای شام خورده ..یا دسته گلی خریده ..درهمان حد ساده وبی ترس ...

-چی ..؟

فروغ بسته ی بسکوئیت را کنار سنگ قبر مستانه رها کرد وادامه داد ..

-مامانم زود سر رسید وبردم بیمارستان ..شاید اگه مهر مادرانه وحس ششمش نبود من الان اینجا نبودم ...

لبهای امیرحسین خشک شده باز مانده ...انقدر از شنیدن این حرف متعجب بود که کم مانده شاخ در بیاورد ..بی اراده پرسید ..

-چرا اینکار وکردید ..؟دلتون به حال پدر ومادرتون نسوخت ..؟

romangram.com | @romangram_com